وهم آب درون رگ
دشت
2005 —- 2008
ع . لباس ختن سوران ج ساوی
وهم آب درون رگ دشت
تو
تنـها
درون وهم رشد مـی کنی
جائی کـه داس خیـال
جرات گذار
بر زمرد سبزه زارش را
در پگاه خواب خوش نمـی بیند.
تنـها اوهام پریشان آشفته گویـان است
با توان تصویری از تجسم تو
در آشفتگی های پیچ درون پیچ
و خم اندر خم خویش.
تو آخرین قطره ی آبی
پا بـه پای نت شاهد
در خط حامل جویبارکویرهای عطش
مار مرده ی خشکی را
به طغیـان حاصلخیز نیل
بدل خواهی کرد.
اردیبهشت از بهشت آمده است
تا حریر ابر سفید تو
ناشکیبائی این جسم داغون را
در مـه شیدائی خویش فرود آرد
تا شاید
شاید کـه همراه ابریشم فرود تو
اوج آوازش
در همسرائی پرندگان نایـاب خاک
درآمـیزد.
اگر کـه دستانت
پرده ای
فراتر افرازد
فریـاد شور زار من
آوازه ی بلند مـینو را
در آتش تشنگی های جاودانـه خواهد سوخت.
زیر پی پیل
برای ناصر دستیـاری و سفرنامـه هایش
بیـا بازی کنیم
یک بازی یکدست
بی هیچ برد و باخت
مانند دو رفیق.
البته اگر دلت هم خواست
مـی تواند چیزی درون مـیان باشد
– بـه گدا نانی بدهی
یـا از او کش بروی، لباس ختن سوران فرق چندانی نخواهد کرد-
بگذار درست پخته کنم!
اگر شما بردید
یک قوطی طلائی سیگار برده اید.
و اما من!
چیزی نمـی خواهم
هر چه دل خواست مـی دهی
ورنـه
طلب و تنخواهی درون مـیان نمـی آرم.
تنـها مواظب باش!
مـهره ها را کـه مـی چنی،
خط خطی نشود!
همـه از عاج اند.
از افریقا که تا هند تراش دیده اند
کار هزار سال پیش.
وقتی پدربزرگم
جوانمرگ مـی شد؛
آنرا هدیده ی عروسی
به مادرم بخشید.
همـیشـه او مـی گفت:
” جهیزه از بکارت
بالا وبرتر است.
جهیزه نشان مـی دهد کـه
چقدر
به منظور خانواده
مـی ارزد.
بیچاره پدر بزرگ
با کاسه ی گدائی درون گوشـه ی سوق الحمـید
بر سر قبر یحیی مرد
وقتی آخرین جهاز چوبی خردش
درون سواحل سقلاب
بر گِل نشست
بادبانش
مثل پیراهن یوسف و جگر زلیخا شد.
بازیش لم و چمـی مـی داشت
رجز نمـی خواند
و گاه
لب از سخن فرو مـی بست.
تنـها درون نگاهش آذرخشی بود
کـه زهره ی شیر را
مـی درید.
یک بار گفته بود.
– یعنی بـه مادرم گفته بود.-
چقدر روزگار تلخ مـی شود!
وقتی پیـاده، زیر آن همـه ابزار
کشتن و
کشتار
با سفره ای کـه تنـها موش را از دسبرد بـه انبار معاف مـی کند
از ” ختا” یـا درون ” ختن ” پای درون رکاب راه کرده است
باید کـه در روم
یـا کـه زنگ
فرزین فرخنده ای شود؛
و گر نـه جنگ باید
در ” سند و سقلاب “
باخته
بحسابش کارسازی شود.
نـه، بـه طاس احتیـاجی نیست.
تو فقط مواظب مـهره هایت باش،
خط خطی نشود.
همـیشـه یکی سپید و دیگری سیـه باز است
تازه درون بازی بـه رنگ احتیـاجی نیست
اگر کـه پیـاده
فرزین خجسته ای نشود؛
به روم
یـا بـه زنگ.
تو تنـها مواظب مـهره هایت باش.
این روزگار
یک دست مـهره ی خوش نشین
با شیر مرغ و جان آدمـی برابر است.
از دریـا برآمدیم.
هنوز نـه بـه زنجیر بوده ایم
نـه باخته بحساب آمدیم.
بحر المـیت – آنجا کـه شتر درون نمکزارش نمک شده است-
پس پشتمان ایستاده بود.
بادیـه الشام روی درون رویمان.
باد مـی وزید.
باد درون صحرا همـیشـه بربر است.
بر اشتران قافله سفر کردیم.
با اشتران قافله سفر کردیم.
از شکاف ی شکسته ی تیسفون
شعرای یمانی
شاهد سفره ی کوچ خالی شقایق بود.
خاقانی از شروان
هم بند و زنجیر منذر نعمان
– از اهالی هاماوران- همان کـه یمن امروز است؛
در زیر پای پیلی لگد مـی شد
کـه شیرین را
در حوالی بازار بغداد
به ثمن بخس مـی فروخت.
بازی، رمل و اسطراب نمـی خواهد.
بازی لم و چمـی دارد
همـیشـه یکی سفید کار است.
دیگری سیـاه باز است؛
سیـاه مـی شود
سر که تا به پا سیـاه
بی آنکه دستش بـه دق اللباب دروازه ای رسد
یـا بر تخته حوضی از تهران ظهور فرماید
گوئی کـه از آتش نمرود آمده است.
یکی سفید مثل برف
مثل چلوار است.
آهار زده ملافه ای هست روی تخت
ملافه ای با قطره خونی چکیده بر آن
که با خون قبیله ای برابر است.
یکی سیـه باز است
بی آنکه سپیدی دستش
لکه ای از سفیدی بخت بسیـاران کم باشد.
در پیشگاه حجله گفت:
آنکه دیگر روی سکه ی من بود
– همشیره ام-
او احساس حس همحواسی من بود.
وقتی پدر ورقه ی افلاس را بـه امضای قاضی شـهر مـی رساند
گلیم بخت سیـاهش را بر دار مـی کشید.
من خودم دیدم
– یعنی با هر دو چشم خود دیدیم-
سرجوب رفته بود
گل سرشوی و
آب قلیـه
و داروی نظافت داشت.
مادر گلیم را
با آب زمزم
و حوض کوثر
آب مـی کشید
هر چه بیشتر آب مـی کشید
سیـاهی بیشتر
در سپیدی
رنگ مـی دواند.
بر قله ی نپال ایستاده بود
با طره های نقره ی برفش.
بیچاره پیر زن
یک نبد نیمدار هم اضافه نداشت
تا درون لئوپلدویل
های
ی
آن زن
شوی لینچ شده
سر آبروداران جهان رالنگشان
به طلای بیست و چهار عیـار
بدل نکند.
گفته بود:
” از خوار و بار چیزی با خود برندار!
رمضان مردم افطار مـی دهند.
محرم و صفر
سورچران مردم بیکار.
تنـها
دفتر شعرهای او
زاد راه
و توشـه ی راه های
بی بن ما بود.
به این امـید کـه بقال ” خزرویل”
همـه چیز درون قفسه هایش انبار کرده است.
تازه شوخ از سر و بدن رها کردیم
با لنگ و قدیفه
به سر بینـه درآمدیم
از جامـه دار
جام آبی خواست.
ما هنوز نمـی دانستیم
از خبرها بی خبر بودیم
امـید ما شعرهای شعوبی اوبود
شایدی
در روشنای آیینـه های اسکندر
یـا درون کناره ی مـیدان حشاشین قاهره
آنرا با جنجری آبدیده عوض کند.
گویـا…
کسی…
در نوره خانـه گفته بود:
قاضی را درون همدان سوخته اند.
و روشنی اشراق شرق را
در قلعه ی حلب
به فاضلاب ریخته اند.
بقال خزرویل
بی آنکه بر خری سوار
یـا اهل حیله ای باشد.
شبی درون جزیره ی کیش
مـهمان کرد
ما را بـه حجره خویش.
شب که تا سحر لاف ها نمود و طامات رشته کرد
در پگاه رو بـه او پرسید:
سعدی بدخشانی! از لعل های یمن بگو.
تو نیز اهل سیر و سفر
و دیده ی دیدار آفاق بوده ای
از سفرهای خود بگو!
هنوز قیمت دلار
با خون پدرشان
خرد مـی شود؟
آیـا هنوز تیمور لنگ موی ظهار را
با واجبی یزد مـی زند؟
آفتابه های ساخت انگلیس
بازار لوهلنگ نیشابوری رااد کرده است؟
چیزی نگفت.
آذرخشی درون چشمش بـه اشگ شعله کشید.
تنـها نگاه کرد.
گمان کنم
شانـه ی راستش تکانی خورد
چون پلک چپش بـه لرزه مـی لرزید.
به جمله ی کفایت کرد:
” بازی لم و چمـی دارد.”
مواظب باش مـهره ها
خط خطی نشود
مـیراث زمان گرفته ی دهر است
در ناسخ التواریخ هم نظیرش
پیدا نمـی شود.
مـهره را مواظب باش.
” اسپاسکی” گفته بود:
” فیشر ” رقمـی نیست.
سگ کی باشد!
من از کامپیوتر بارها ام.
آن روز
در ” مارتین پلیس″ سیدنی
زیـارتش کردم.
از او پرسیدم:
حالا رفیق با شیخ نشین های خلیجی چه مـی کنی؟
عصای دسته عاجش را
بسوی من
تکانی داد.
خیـال کرد نمـی بینم
به بهانـه ی تکانی
بـه ته استکان های عینکش
– کـه با نخ قند بدور گوش سفت کرده بود-
اشکش را سترد و با صدای نارسائی گفت:
زن بـه مزدها
خاویـار را
با کاندوم تاخت مـی زنند.
و مرا با نفت تعویض مـی کنند.
عصایش را بر زمـین کوبید
بی آنکه بهی یـا بـه جائی
چشمـی بگرداند
یـا آنکه حرف او
با
یـا کـه ناکسی باشد
به نجوا گفت:
” پسر مواظب مـهره هایت باش!
آنـها مـیراث ی جوانمرگ است.
چناقچی
حضورنارونی با خنکای سبزه ی چترش
چشمـه ای کـه انتظار را
بر چشم آبیش
از دل کوهسار همراه کرده است
تا تنگِ تنگ مـیدان را
با روشنای آینـه آشتی دهد.
دم لابه های سگی
بر درون تنـها قصاب دهکده
آرامشی است
کـه حضور مرا
بر این لاخ زار توجیـه مـی کند.
نغمـه ی باران انگشتان بلند تو
چشمـه ی طراوت را
در جای جای
جان من
جاری نموده است.
دیگر آواز مفرق پدر
بر بلندای قلعه ی صنوبری
رانده از سر پناه خشت و گل
مسیح را
از احلام گریز درد
در خواب اساطیر سرد غار
پریشان نمـی کند.
حتی سرپوشیدگان
سیـاه پوش
آشوب های کوچ
برق نیزه ی سرخ سران تاریک دیده را
با ه های شکرین شرین
تعویض کرده اند.
وقتی حجاب ابر را
ماه منتظر
بر سیم ساق خود پیچید
تلالو مـهر اندام رخشان رخش تو
خورشید زنده را
در ظلمات وجود من
طلوع دوباره ای بخشید.
چه گل ها کـه باریده درون پگاه
بر ژاله های سپید برف
در این شب پابزای مـهر.
زمستان از کدام راه مـی رسد؟
نخستین برف
بر کدام قله مـی بارد؟
کولاک درون کدام دره پیچیده است؟
یخبندان
دل کدام صخره را شکاف مـی دهد
که حضور تو این چنین
اجاق ی مرا گرم مـی کند؟
دوباره ماه بر سر شاخه ها نشست.
ستاره ها
بر دامن شب درون راه
نقطه های نقره مـی چینند.
نسیم سبز خردادی
سر درون گوش سپیدارها نـهاده است؛
تا حسد سروها بجوش آید؛
وقتی غبار غربت را
چرخش موزن دامنت
از اندام خسته مـی روبد.
21 /5 /2006 چناقچی
بندآب
لب پر های آب
کاسه ی صبر دریـا را
به سنگ و صخره مـی کوبد.
– آواز ژرف ماهیـان
باد را دیوانـه کرده هست -.
نارجانـه های سرخ
شعله درون قامت سبز انار
مـی زنند
مـی رود کـه باغ های خسته ی را
با چهل چراغ انفجار های بلوغ خویش
طراوت تازه ای بخشد.
– سد ساوه
چشم براه باران هست -.
روی پوشیدگان ” قیزقلعه “
تراشیده ی آبشار بلند ماه
و سبز سیراب یشم شب
در گوش برف های دامن زاکروس
آوازهای ناهید را
در یشت ان خاموشی
سوار بر سپیدای چار نعل گردنـه
بر تسبیح سرب صبح
تکرار مـی کنند.
– تیغ و تنگس
با دامن باکرگان
مـهربان تر هست -.
اگر بیدهای دیوانـه
شانـه از سر زلف سنبل رها کنند
نرگس روسری سبزش را
از خم ابرو بالاتر
کمـی برد.
– باد درون اتنظار دامن کان ایستاده هست -.
دیری است،
دیریست ” آسیـابک بند”؛
رویـای جاودان گردش را
بر چهر سنگ زیرین آسیـا
آج مـی زند.
غبار سرگردان نقره های آرد
ریشـه های آونگ تنوره را
بر دروازه ی طلای گندمزار
سپید کرده است.
– چشم درون انتظار چرخش راه است
تا کدام از این همـه چشم
چشم های روشن درون راه
مرا و ترا
غرقه درون آرامش دریـای شب کند”.
سد ساوه 29 / 5 / 2006
پایـان شب
آسمان گرفته
گرم
و سوزان است.
چه ناهنجار
در تخیل سیـاه این چترهای بی حاصل
چکه های روشن باران
در ضرب پایکوبیش با برگ
نطفه مـی بندد.
باد درون خاک تیره مـی پیچد
تا غبار بی نفس
از دهانـه های نور
تا سقف دود گرفته ی آسمان
راه عروج خویش را بپیماید.
نـه!
تنـها نیست دود یک نخ سیگار
این سیـاهی
رد عمـیق دیرین آه هست و سوز پرعطش؛
که تیشـه های سر خود را
به تیغه ی سخت
گنج خرابه مـی کوبد
در سختی
بر سختی این سنگ.
رد شرشر بنداب
در ژرفنای عمـیق دره ی کابوس های خواب
سبز سیراب درخت را
به رویـاهای دورا دور
به رویش تک درختی – اگر چه تنگسی تنـها-
به اوهام سبز سراب شوره مـی بیند.
چشم درون بی پناهی
در پی خانـه مـی گردد.
در سگدو
آن گر گرفته ی مصروع
چه دیوانـه
دیوانـه مـی گردد.
نگو! از واژه ها نگو
عوعو تلخی هست که پشت از بعد پشت
بـه پچ پچه مـی پیچد
به بی دادی از پی بی داد.
گوش را یـارای شنیدن نیست
زآنکه کر بودن
در صرف ها
از آن صفت هائی است
که بـه هر تیغ و به هر تنگس
به ضرب ضریب هر مضروب
کهنـه مـی بندد.
از هر قبر
با فسیل ماموت موزه ها
و گوشت هائی کـه هر کرمـی
دندان خود را از خوردن آن مسواک مـی کند
مشکل گشای
تاره مـی جوید.
نگو! از واژه نگو
چه عوعو تلخی است.
مـیان خرت و پرت خرد سمساری
کسی
با چراغ روشنی درون دست
شاید درون پی مراد بی مرید خویش
بروی روشنش مـهتاب
گسیوانش سرخ
پیچیده بر آواز شـهپر پرواز
جوانی گم شده خود را
درون کابوس
شب کلاه درد
یـا گوهری شبتاب مـی گردد.
مرا درون ایلغار کدام حمله ی هایل رها کردی؟
این خرابه از کدام تخریب مـی رسد؟
مرا درون کدامـین راه گم کردی،
که سرپناهی درون اوهام ریگ های روان آن نمـی گنجد؟
که بعد این همـه ایـام
در تمام راه های یکطرفه
بلیط های بی برگشت
با خطوط موازی یک دست
تمام ایستگاه جهان را
در پیت یک بند
در جستجوی معادله ای مجهول
جاودانـه مـی گردم؟
چرا نمـی یـابم؟
چرا هیچ درون دست من نمـی گنجد؟
کیست درون درون سرد هر کوپه
در دم بخار آلوده ی قطاری نو
یـا قطار کهنـه فرسوده
مرا بـه نام مـی خواند
به اسم کوچک
صدایم مـی زند درون باد.
بگذار با تنـهائی خود آشنا باشم
اسم مرا از اوراق بی رنگ بادها بردار
بگذار با عبور بی سایـه ی خود آشنا باشم
در این ظهرهای دم آلوده ی دلتنگ
بر شصتی های شصتی تحریر
ترا حرف که تا به حرف بنشانم
تا تو درون جمله
تا تو درون معنا روان باشی.
آیـا سواد واحه ای پیدا است
آن کورسوی دور
دل کدام چراغ موشی را
بر اجاق
کبابی ها
رها کرده است؟
له له آن پرتو لرزان
اگر کـه فانوسی بر مزاری نیست
از کدام کلبه مـی تابد؟
من گمان کردم کـه چشم آن چراغ روشن مـهتاب
بشارت از هزار معبد هند است.
برق کدام کورترین ستاره
درون چشمت
چنین باز تابی داشت؟
مست
گاهی بـه چپ
گاهی بـه راست
گاه خم مـی شود بـه گرده ی یـابوی زانوان.
گه گاه دست او
نوازش ایستادنی مـی جوید
در ی سخت آجر و سیمان.
انفجار اسرای
از درون ملتهب خاک
او را بـه فضا پرتاب کرده است.
پنجه ی خشک هر برگ
پهنای خواهشی است
که درون آبی بی آب
چنگ مـی زند.
مست و سرانداز مـی رسد؛
در کوچه های شب
مست تاک
در چشم های خمار مست.
در کوچه های خُم
در کوچه های ساغر و مـینا
در کوچه های پیچ پیچ ساقه های تاک
مست مـی رسد.
بر لبش آوازهای هرزی مستی.
جریـان چشمـه ای است
که از اعماق این کوژ
این سیـه
در بلورهای تاک
قرابه مـی شود
در زیر زمـین های سرد آب.
” مادر مـی را بکرد حتما قرنبان”
مرداد درون کجا ست؟
بر کوزه های سهیل خورده ی کدام پشت بام؟
در سایـه ی کدام ستاره غنوده است؟
خواب از کدام راه
بر هفت برادران تابید؟
آرامش نسیم
تک سرفه های سحر خیزان را
در کدام خزینـه تمزمز کرد؟
راه شیر رنگ آسمان
در کدام خمره حلول کرده است؟
” بیـا ساقی آن مـی کـه حور بهشت
عبیر ملایک درون آن مـی سرشت”
فانوس کور سوی چراغ برق
بر صلب صلیب شوارع
مصلوب کرده هست روشنائی را.
ی بی موج ” کان کریت”
بی قلوه های سنگ
و های موش
جلجتای هر رهگذر را
از کدام خراب مانده بـه پیش است
تا دستِ بسته بـه دامن مرادی فرا برم؟
” من مست و تو دیوانـه، ما را کـه برد خانـه؟”
بر گذرگاه بی معبر گذر
عابر سرگشته
درون عبور مانده است.
چراغ های سبز سیراب خرمگس
در سر گیجه ی ابهام مانده است.
نـه سرخ مـی شود،
نـه سبز مـی شود.
حتی
در چهارتاق فصول شاعری
نـه پیش مـی رود، نـه بعد نشست مـی کند
سرش را بالا نمـی کند
تنـها درون جستجوی سطل زباله است.
سطل زباله درون کجا است؟
چرا چراغ های رهنما همـیشـه زرد مـی کند
کجا است؟
” آن یـار کزو گشت سر دار بلند”
سطل زباله ایستاده است.
با شکمـی انباشته از خوراک
دست درون گلوگاه آشغال
در پی حقوق حقه ی خویش
به آسمان نگاه مـی کند
مست نگاه مـی کند.
” چرخ صد بار از تو بیچاره تر است”.
باز یـافت تنـهائی
چرا فکر مـی کنی کـه تنـهائی
تنـها از آن تست؟
زاده شدن بر بلندترین نقطه های درد
بر برنده ترین تیغ نعره ای
که انفجارش را
در دره ی خاکستر نشین سکوت
جستجوی مـی کند.
مثل شل شلال پای
درون راه کوره ای
که درون شرب شوره زار
غرق سراب مـی شود؛
آه، ای واحه ی قدیر
در عطش ناگزیر دشت
ای نزل نارل منزل
در پناه تنـهائی
خنکای نارونِ تکیده
درون مـیانـه ی دشت
بر کدام تشنـه مـی تابد؟
چرا من خواب دیده ام،
چرا درون اوهام من همـیشـه تکرارمـیشود
که
خوشبختی روزی
مثل یک مرض مسری همـه گیر مـی شود؟
سرنوشت من
کدام دیو را
درون قرابه کرده است؟
این نسیم
کـه درخت را
بسخره گرفته است؟
این باد با برگ
چه مـی گوید
که جانش بـه لرزه مـی لرزد؟
ساعت سه ستاره
ستاره ای درون شرق
ستاره ای درون غرب
ستاره ای درون قلب آسمان
ستاره هائی کـه بی تفاوت مـی نگرند
بر نقش نقشـه های ما
درون تنگ این مـیدان های تنگ.
خورشید یکه و تنـها
بر سر ستون روزها نشسته است
شاید از این ستون
تا آن ستون
فرجی باشد بعد عسرتی
چه خوش خیـال و خام باور است
این حباب پر غبار آلود زمـین.
وقتی ساعت سه ستاره
با چکش دو سر
بر سر ناقوس مـی زند
زمان درون بی کرانگی محو مـی شود.
بی بدایتی درون ابتدا
بی نـهایتی درون انتها
ناقوس کوچک ساعت
با هر ضربه مـی پرسد:
” نوبت از آن کیست؟”
تو خیـال مـی کنی کـه زمان را با تو کاری نیست.
زمان غرق مـی شود
ترا تنـها رها نمـی کند
در ناپایداری گردابی کـه چرخ مـی زند
چرخ مـی زند
به دور خویش.
ای یـار
مگر این چند ساله است
که نـه دستی مانده است
نـه دیواری
نـه حتی ستون لمپائی
تا تکیـه گاه توقفی باشد
یـا رختخواب خواب های تنـهائی.
دست آس دندان های جونده ی موش
با جوال گندم آشنا ست
در خیز سیـاهی سیـال
رطوبت سیلو.
موش های جونده مـی دانند
نقب زیر زمـینی ستون های روز
راه مـیان بری است
بین خور و خواب و خزیدن
در زباله ی ایـام.
چه با شکوه هست جویدن
وقتی کـه لقمـه پرتاب مـی شود
چون سنگی کـه در خلاب
به اعماق اندرون.
ای یـار
زخمـه بر این تارها مزن
این شکسته ساز
در مخالف راست کوک مـی شود
هیچ حنجره
درون هیچ مقامـی
با نغمـه های آن هم خوان نمـی شود.
چاه کن
از اعماق زمـین طلوع مـی کند
بر خاک ریز تپه های مـه آلوده ی غروب
حفر کرده هست ستون روز را درون دل خاک
اکنون شب است
جایگاه او.
ایکاش
آه ایکاش کـه چاه
از گرهگاه
زمـین و زمان
گذر مـی کرد
تا درون انتهای هیچ بـه پوچ مـی رسید.
دریغا طناب
همـیشـه رفتن را
محدود کرده است.
ساعت سه ستاره
چکش مـی زند
بر ناقوس های این زمان.
طرح
آب ها همـه سر بالا رفته اند
غورباغه ها
ابو عطائی دلگیر را
بر تارهای پر لجن خویش کوک مـی کنند.
در ذهن بـه گنداب درون نشسته ی مرداب
خیـال پرواز سنجاقکی حتی
نیلی نیلوفر را پیچ و تابی نمـی دهد.
رویـا کابوسی از یـاد رفته است
تصویر موجی اگر چه خرد
در تصور خام خیـالی مانداب.
آب شدن آتش
با آتش حرارت مطبوعی بود
در آن شب سرما
که دندان را درون دهن مـی بست.
تو فقط انگشت را تکان دادی
و بمن گفتی:
” هر با آتش بازی کند
در خواب خیس مـی کند.”
آتش زبانـه ای نداشت
تا بـه چشم دیده شود
نقره ی خاکستر سفید
سایـه ی دلنوازی داشت.
سرخی گرما
بر سر انگشنان اثر مـی کرد
که تا پرونده ی انجماد را
ورق ورق مـی سوخت.
من احساس کردم
ستون فقراتم ترک برداشت.
بی آن کـه بمن گوش زد کنی، گفتی:
” آتش همـیشـه روشن است
بویژه زیر خاکستر
با آتش
بازی نباید کرد!
تا چشم بگردانی
همـه چیز بر باد رفته است.”
در من صدای شکستن بود
امای نمـی شنید.
نفهمـیدم
این یخ نیست کـه مـی شکند،
این منم
کـه ذره
ذره
آب مـی شوم.
بطری خالی
دیروز بود
درست همـین دیروز
با لبخندی کـه یک دهن آواز و نغمـه بود
تنـهائی اتاق مرا پرکرد.
آنجا نشسته بود
روی چمدانی کـه هنوز طناب پیچ است
با اوراق نشانـه ی ترخیص
از فرودگاه های گوناگون
چند شاخه گلی کـه باغبان دوره گرد
از حرس رزهای همسایـه
بمن بخشید.
بطری خالی ودکا را
هر چند هنوز
جرعه ای
در ته آن باقی بود
از آب تازه پر کردم
حبه قندی بیـاد یـاران رفته بـه آب بخشیدم
صورتی گل ها
بسرعت شفق خندید
سر درون گوش هم بـه زبانی عتیق زمزمـه د
از عربده های قهقهه شان
تاریک ترین گوشـه ی دلم روشن
شام غریبان را بـه خنده خوابیدم
دیروز بود
درست همـین دیروز.
از کار باز گشته ام
دمپا و دست ها همـه دراز
بطری ودکائی نـهفته درون جیبم
خنده دیریست کـه پژمرده است
بطری خالی را باید
بـه سطل آشغال
بیندازم.
وهم
آمدی
سراسیمـه درون را باز مـی کنم
در انتظار تو
تا دور دست سرسرا را نگاه مـی کنم
هیچ نیست.
امای آمد
صدای حضوری را
مثل وجود نفس درون سطح آینـه احساس مـی کنم
انعکاس قدم هائی
بر سنگ فرش تالارهای ساکت ذهنم
پژواک آمدن انداخت
شاید کـه تنـها باد بوده است
باد کـه از درزهای درون و پنجره
و شکاف سقف شکسته مـی وزید.
باد هرزگرد پائیزی
پیراهن خزان زده ی ترا را
از سر بند رخت ربوده است
بر سر شـهر سر گیجه مـی چرخد.
پست چی سه بار زنگ مـی زند
بازهم زنگ مـی زند
گفتم:
یـادی، خاطری
شاید کـه قصه ای از غصه ای
همراه چند قطعه عکس
قسط گوری بود
کـه از بیمـه مرگ خریده ام.
به اتاق خالی نگاه مـی کنم
نـه گلی
نـه گلدانی
نـه قاب تصویری
روزنامـه ای بجای سفره بر زمـین پهن است
عکسی از باغی
برگ هائی بـه رنگ مگس های دور و بر لاشـه
بادهائی کـه با بیدق ها
سخن از سواری داشت
که درون کنار اسبش بـه خواب رفته است.
رویـاهای بیداری
چند دفعه تخم مرغ
نیمرو کرده ام؟
چند مرتبه گوشت را به منظور قیمـه
ریز ریز کرده ام؟
چند پرتقال را
با همـین دستان
دست هائی کـه ادعای خدائی دارند
دست هائی کـه خیـال مـی کنند آفریننده اند و خلاق اند،
به دو نیم کرده ام
به گردونـه ی آبگیرشان فشرده ام؟
پرستار با چارچرخه ی دارو
کنارم ایستاده است.
لبخند محراب های شکسته
به سردی تخت غسال خانـه ای
بر لبان قیطانی – کـه اگر غازه
از مغازه های دست دومـی نبود –
لب نبود
نقش بسته است.
پیر وانمود مـی کند،
هیچ
او را
دست مالی نکرده است.
او باکره به منظور خود عیسی است.
لبخند مـی زند کـه این قرص ها محشر است.
معرکه خواهد کرد.
خوابی کـه در گور هم،
نصیب نخواهد شد
تنـها باید
به نیت سه تن بلعید
– اب و ابن و روح القدس –
مجرب است
افاقه خواهد کرد.
تنم خرسنگ مـی شود
غلت مـی زند
غلت مـی زند.
از قله سار کوهی دور
به اعماق عمـیق دره ای تنـها.
،
نـه سنجاقکی بـه نیلوفر مرداب
که غوکی بـه ماندبی
و کرمـی بـه عمق بی انتهای یک گنداب.
روز مـی شود.
روز از نو هست و روزیش از نو.
مرده شوی ایستاده است
با لبخند قیطانی
با گالش پاره هائی شل و ساده و ارزان
که بند ” کریستین دیور ” هم چاره سازش نیست.
با ران هائی کـه درد زائیدن
آنرا شکوفان نکرده است
با بازوانی کـه شانـه ی نریـانی
پر پروازش نکرده است
سینی صبحهانـه را پیش مـی کشد
به روی تخت
تا زیر چانـه ام.
خورشیدی از طلای ناب
در دریـاچه ی حوض سلطان
– کـه سگ درون نمکزارش نمک شود.-
طلوع کرده است
در کف بشقاب.
منظومـه شمسی دو نیمـه ی یک کارد.
خورشید سربریده ی خون آلود
درون وسط
ایستاده است.
ستارگان با پوشش سپید هسته های چوبیشان
در مدارهای سرگردان
بر محوری کـه هنوز
خون از آن نشت مـی کند
آوار گشته اند.
آن را نگاه مـی کنم
در چمن زار سبز آبی مـینا
دست از چرا کشیده هست و نگاه مـی کند.
با من بـه من نگاه مـی کند
که ی جوان اش هنوز
در آسیـاب تلخ دهانم چرخ مـی خورد.
من نگاه مـی کنم
سینی پر هست از چمن و گل و ریحان
مرغ ایستاده است
گاو ایستاده است
و قامت درخت
ذره
ذره
خرد مـی شود.
مـی پرسد:
بی گمان خواب راحتی بوده است؟
امروز
سر دماغ
و چاق
و چالاکی!
چیست درون نگاه تو؟
نمـی فهمم.
چیست درون نگاه تو
که باغ را پر شکوفه مـی کند،
و زمرد را بـه سبز چمن بدل کرده است؟
چیست درون نگاه تو؟
شاید کـه خواب راحتی بوده است!
نمـی گویم.
اما فکر مـی کنم.
اگر کـه خواب، خواب آخری مـی بود
شاید پدر!
از زهر نابی کـه در جام پسر مـی ریخت،
کیفور و سردماغ،
ملک منفور خویش – عزرائیل – را صدا مـی کرد.
شـهناز درون مایـه های شور
این جا نشسته ام
سر سنگی
بر بلندترین
نقطه ی ” راکس“.
روی درون روی اقیـانوس آرام
کـه هیچ وقت
آرام نبوده است.
بر سر زنان و گیسو فشان مـی رسد ز راه
بر صخره مـی زند؛
بر سنگ مـی زند؛
مثل نرم است، عین آب
مثل سخت است، عین سنگ
کوه را که تا این جا بعد نشانده است.
من بر صخره
زهیبتش بر خاک
مثل بید مـی لرزم.
سنگ شیشـه است.
الماس شیشـه است.
تنـها الماس
شیشـه را
قطعه قطعه مـی کند.
من بر صخره مـی لرزم.
صخره
از هیبت لرزه های من
مثل بید مـی لرزد.
من این جا نشسته ام
به صخره نگاه مـی کنم
به آب نگاه مـی کنم
به خود نیز نگاه مـی کنم
کـه مثل سنگ
بریده بریده ام.
با خود فکر مـی کنم.
چیزی هست کـه مرا
قطعه
قطعه کند
بجر دست های من؟
قطارها مـی آیند.
قطارها مـی روند.
قطار از این جا ” آل استیشن” است؛
– یعنی همـه جا توقف مـی کند.-
بی انتظار مسافری.
گاهی درون قطاری پریده ام؛
بی آنکه بلیطی گرفته باشم
مثل دزدها سوار مـی شوم
آیـا که تا انتهای راه رفته ام؟
راه ها نـه ابتدائی دارند نـه انتهائی
اگر کـه پائی به منظور رفتن باشد.
پائی به منظور همراهی.
بوده اندانی کـه دستهای خود را
در این باغچه کاشته اند؛
در باغهای سنگ
در باغهای خرم صخره های سنگ.
در این جا
در این باغچه های خرد،
در این صخره های ” راکس″
دستها شکوفه کرده اند،
تا جوانـه برآورند؛
قد بر آورند؛
دست های خرد از این سوی اقیـانوس
تا آن سوی آب های دور.
بوده اندانی که
دست هایشان
پیش از تولد
رشد کرده است.
پیش از تولد ساقه کرده است.
مثل نی های بوریـا
دست هایشان
درهم
تنیده است.
راهی به منظور گذر
راهی به منظور گذار
بر سقف آبهای اقیـانوس.
آنـها مرده اند.
پیش از تولد ” اوج ابن عنق“
بر جسر لغزان بصره مرده اند.
اما دستهایشان
همـیشـه رسته است
زنده است
ریشـه دوانده است.
*******
این جا نشسته ام
روی درون روی اقیـانوس
روی درون روی آب
چه سخت تشنـه ام
تشنـه ام به منظور ب
تشنـه ام
به منظور قطعه
قطعه شدن.
این تشنگی چرا دست از سر من برنمـی دارد؟
این تشنگی از جان من چه مـی خواهد؟
این تشنگی ز چیست؟
این تشنگی از کی و از کجا درون جان من نشست؟
که این چنین رگ های من ضرب مـی زند؟
چرا من همـیشـه تشنـه ام؟
مگر پل
بر رودخانـه ی کرخه
با تمام طهارتش
سرود نبض های مرا نخوانده است
در ناهید یشت خود
با تنـهائی بی انتهای
حوض سلطان
درون کناره ی کویری ساوه؟
چرا ” هاربر بریج ” مرا بجا نمـی آرد
من با ” اوج ابن عنق ” درون بصره بوده ام
من با سی و سه پل
بر سی و سه رودخانـه
ایستاده ام.
چرا ” هاربر بریج” بـه زبان پل
در تنگه های زاکراس
آواز های مرا تکرار نمـی کند؟
مگر نـه ما همـه از یک جنس بوده ایم.
قطاری بـه سرعت پیش مـی رود.
چکاوکی از سر نارون پر زنان
پر پرواز
باز مـی کند.
پیش پای من،
بر شب پره ای
منقار مـی زند.
موج بعد نشسته است.
گوش مـی کنم.
گوشـهای من نیز تشنـه اند.
گوشـهای من
هزار سال است
کـه انتظار مـی کشند.
” کلنل وزیری ” بیش از شش ساعت درون روز
ساز مـی زند؛
اما گوشـهای من هنوز
تشنـه تر از ارتعاش سیم درون زیر پنجه هاست.
“ اپراهاوس ” از راه مـی رسد.
صف درون صف
سراپای ایستاده اند
پسران بی پدر
صلابه های لنگر را
بر قلب ” ترابلس“
آونگ کرده اند.
سرود انزال پدر
بر بهشت جاودانـه ی مادر را
در خودهای صلیبی شان تکرار مـی کنند.
شاید درویش خان درون همایون کوک مـی کند.
” کُرال ” کار ایشان نیست.
برادرش عقب افتاده بود
برای علاج عاجلش او را
به ژرمن برد.
قیصر کلاه خود فولاد از سرش برداشت
تا ته
دماغش را
در دستمال ابریشم یزدی
تخلیـه کرد و گفت
رگ گردن ضامن است
بـه جقه ی اعلا حضرت
گوش هایش را معالجه خواهم کرد.
اتابک اعظم
که تا کمر خم شد
– مـیرزا تقی خان را گفتم –
چکمـه های قیصر را
باهای خود بوسید
خودش چند لحظه پیش
فرمان قطع انگشتان درویش خان
را صادر نموده بود.
شیلر از راه مـی رسد؛
بی نگاهی بـه مـیرزا
یـا خود قیصر
از پیش درون یـافته است
رهبر ارکستر
قطعه را از حفظ مـی زند
گوش هایش کر است
صدا را نمـی فهمد.
فریـاد مـی کند:
” آی آدمـها کـه بر ساحل….
******
” چیپس″ برشته ای
از پاکت ” فیش اند چیپس ” رهگذری افتاد.
غرابی نمـی دانم از کجا
ظاهر شد.
غراب درون جای شلوغ هرگز آفتابی نمـی شود
شاید کـه راه
با خطوط درهمش
شاید…
گردشت بـه چپ ممنوع
گردشت بـه راست ممنوع
خط مسقیم
تنـها
همـیشـه یک راه است.
تو شایسته ای کـه تا انتهای بی نـهایت
فیزیک سماوی
راه مستقیم را یکه کله طی کنی.
سر و کله غراب را درون این مکان
شاید خطوط درهم راه
پیدا نموده است.
چیپس از پاکت رهگذر افتاد.
رهگذر درون خط چیپس ها نبوده بود.
گویـا اصلا خطی پیش رو نداشت.
شاید مـی گشت
جائی
لحظه ای
بی سر خر زندگی کند
که غراب نازل شد.
سیـاه و حجیم و گنده و خسته.
غراب کلاغ نیست.
شاید از خانواده کلاغ هم نبوده است.
صدایش بـه زاری قبر است
آوازش نوحه و روضه و عزاداری ست.
مثل کودکی کـه سوزن داغ کرده اند
قربان کلاغهای خودمان
که خوش صدا
دزد
و خبرچین اند
نوحه را درون گوشـه ی بیـات ترک مـی خوانند
چکاوک هنوز دنبال ط مـی گردد.
غراب بر چیپس مثل آیـه نازل شد.
قناری زرد من یک راست
چشم درون چشم غراب
منقار خود آراست.
غراب خسته و تنبل،
بر ناورن کهن پر زد.
خنده درون دلم جوشید
تشنگی انگار لحظه ای خوابید.
شمال راه خود گم کرده است
این دفعه از جنوب مـی آید
خنک هست و لبش خیس است
چه بوسه هائی داد
شاید از بن چاه های کاریز مـی وزید
که شیدا را دیوان کرده است
پیرمرد
سر که تا به پای درون طرب هست اکنون:
” گوئید فلونی اومده
اون یـار جونی اومده.”
عبادی
کمانچه را زیر عبایش پنـهان کرده بود
شاید از مجلس ختم مـی آمد
یـا کـه مجلس ترحیم
با حلوا و خرما
بر سر مزار
قرآن را ختم کرده بود.
باران چه سخت مـی بارد درون تهران،
وقتی دل البرز
پر از درد است.
وقتی دماوند نگاه مـی کند،
ری را بـه عینـه مـی بیند؛
که درون عبد العظیم خلاصه مـی شود هر روز
و آنکه برهان قاطعش
لباب الباب فخر رازی را
خاموش کرده بود
امروز
در گوشـه های شوش
کاهو و سرکه انگبین
بـه جراج داده است.
دستش را بلند مـی کند.
مشتش را بلند مـی کند.
مـی خواهد
که بر ری بنوازد
ضربتی چند
اما درون هوا
انجماد
پیش ازو
دست درون کار کرده است.
******
غروب تهران چه دلگیر است
وقتی باران نمـی بارد؛
و برف سر باز ایستادن ندارد
و باد
یک لحظه
دست از سر آدم بر نمـی دارد.
یک مـیخانـه نیست
که تا سوم برادر سوشیـانت
حسابش را کنار جام بگذارد.
فخر الدینی درون آن هوا
چگونـه چلویش را کوک مـی کند:
” چه شور ها کـه من بـه پا
به شاهناز مـی کنم.”
” شوستاکویچ “ گفته بود:
پیـانو تنـها وسیله ای است
کـه آهنگ ساز
با آن کار مـی کند.
قطعه را باید
تنـها با چلو شنید.
حالا ” کوارتت “ هست که پخش مـی شود.
چیزی از دور مـی وزد
صبا بجای شمال
از جنوب مـی آید
باهای تر
و های برشته و بریـان.
در اپوش خیره مـی شود
با ناز و عشوه نگاه مـی کند
مـی رود کـه دلش را نرم کند
به منظور یک باران
ریز و مـه گرفته و کشدار.
اپوش اخم مـی کند
این خدای خشک صحراها
با استخواهائی از آهمک کـه با سبزه دشمن است
باد درون کویر
حسرت امواج دریـا را
در دل ریگ ها روان
در هرم ولمرم هوا جاری نموده است.
خشکی
گور زاد و گوژ پشت
در برابر آب
آب های مرده ی مرداب
آب های جاری رودخانـه های روان
آب های پر تموج دریـا
عرضه ی اندام مـی کند.
خشکی مادر زاد تشنگی است.
خشکی اخم مـی کند.
سگرمـه ها درهم
به تریج قبایش برخورد مـی کند
هرزه گرد بادی کـه جای خود نمـی داند
” تکیـه بر جای بزرگان نتوان زد بـه گزاف.”
باد تشنـه مـی وزد
شن های ساحلی
بوی موز و نارگیل و تریـاک مـی رسد
بوی ادویـه
بوی زرد چوبه، رازیـانـه مـی رسد.
بوی صحراهای سوخته مـی رسد.
باد خشک مـی وزد.
صبای من مـی افتد
مـی خیزد
رنگش پریده است
تنش مثل برف سرد گشته است.
زار مـی زند.
تنـها پناه او جزیره است.
” اپرا هاوس ” غلغله است.
ارکستر سرخ مـی زند.
کوراتت شماره سیزده.
پرچم سرخ
بر فراز کوهپایـه های صلیبی
به درآمده است.
” استریپتیز″ مـی کند.
صبای مرا مـی کند.
صبا چه خوب مـی داند
جائی
درون نا کجا آباد
زنده است.
جزیره ای هست در دهان خلیج
این جا دریـای کوسه هاست
این طرف ساحل ” ووکلوس “ش نشسته است
آن طرف ” موسمن “.
و این جا دریـای کوسه ها
جائی کـه خلیج با اقیـانوس همسر و هم راه مـی رود.
کوچک است.
کف دستی شاید
زمـین ورزشی بهتر
نـه! بـه مـیدان اسب دوانی نمـی رسد.
اما هنوز سراپای ایستاده است.
مثل دست
مثل دست آنـها کـه بر اقیـانوس سقف مـی کشند.
مثل ساق پا
ساق های اوج ابن عنق
بر جسر ساحل بصره.
باد مـی وزد
با باد مـی روم
باد همـیشـه مرا با خویش است
من اصلا از زاده های ناخلف بادم
– مگر نـه، آنکه بر باد توکل کند؛ همـیشـه رفته بر باد است.-
من باد را زاده ام
من اساسا خود بادم.
باد چرخ مـی زند
چرخ مـی زند
و مرا مـی چرخاند
در پهنـه های چرخش چرخان.
من چرخ مـی
چرخ مـی خورم
مثل فرفره درون باد
مثل عطف دامن درویش
در چرخ چرخه های خویش.
” کان داکتور” فریـاد مـی زند:
” فخر الدینی رفته ای
” مـی جر” هست رفیق
تو حتی
درون ” مـینور” هم نمـی زنی.”
” شستاکویچ ” لبخند مـی زند.
تنـها او مـی داند
فخر الدینی درون چه دستگاه مـی زند..
خدای را بگذار بنگرم!
تنـها بنگرم،
چهی مرا چرخ مـی دهد؟
من چرا چرخ مـی خورم،
در مـیان این همـه استخوان های خرد.
این استخوانـهای کیست
کـه مرا چرخ مـی دهد؟
این قبرها از آن کیست؟
این قبر، قبر اولی است.
این دومـین آن.
این قبرهای یکی یکی،
این قبرهای دهی دهی،
این قبرهای دسته های صد دهی.
این قبرها از آن کیست؟
این استخوان ها از آن کیست؟
این جزیره از من چه مـی خواهد؟
این باد با من چه مـی کند؟
این نغمـه از آن کیست،
که مرا با خویش است؟
و مرا با استخوانـهای خویش خورده است.
کدام دست عمارت زندان را
بر این جزیره نـهاده است؟
کدام رگ زده دستی
این خون ها را فشانده است؟
من آیـا کمتر از یک چکاوکم؟
این غراب کیست کـه از نک یک چکاوک نمـی ترسد؟
و مرا مـی لرزاند
و مرا مـی ترساند.
زنی درون آسمان خراش دور
پنجره اش را گشوده است.
سر که تا به پا است
یعنی که تا جائی کـه چشم بُر کند است.
او را با چشم نمـی بینم
تنـها طرح هیکلی پنجره را پر نموده است.
اما ” ری چوال آف اسپرینگ “
قامتش را از دیدها ربود است.
اجرای ” متروپلیتن ” است.
من اجرای برلین را ترجیح مـی دهم.
اما چه مـی شود!
کاچی همـیشـه بهتر از هیچ بوده است.
آه چقدر سبز هست امروز!
” استراوینسکی ” نیویورک پسندش بود.
من اما خیـابان سیروس را ترجیح مـی دهم؛
با آن همـه بنگاه های شادمانی و تئاترآلش.
پسرک چرا دسته ی نرگس را ارزان تر نداد!
آه آدمـی این زیـان کار همـیشگی.
این خنگِ خسیسِ ِ خر
او فقط دوهزار تومن مـی خواست
که یک دلار و هفتاد سنت مـی شود؛
با آن حتی یک لیوان آبِ جو هم
نمـی توان خرید.
و چه شاداب بود نرگس ها
و چه سبز بود ساقه های سبز جوان
و سبزی درون چشمان آن پسر
چقدر سیـاه مـی نمود!
یـا آن زن جوان
مانند آناهیتا
کـه از معبد آپادانا
پا درون رکاب فرار کرده بود.
” کان دُم ” را با اسم فارسیش
به کرشمـه ی رقاصه های هندی
در گوش رهگذران تکرار مـی کرد
و غش غش
عشوه مـی نمود.
چه سیـاه بود چشمان سبز او؟
و سبزی چه اندازه سبزتر هست امروز؟
این نارون چقدر مـی نازد
بـه سبزی سبز خود امروز؟
او اصلا ندیده است
نک چکاوک را
او اصلا ندیده هست امروز
شـهناز
“ اپراهاوس” را
درون شور مـی زند.
من چقدر سبز دیده ام؟
آه چقدر سبز هست این جا!
آدم دلش چقدرتنگ مـی شود از سبز؟
وقتی کـه مـی بیند
سبزه هم بـه تساوی تقسیم نمـی شود.
سبز کاهوئی
سبز چمنی
سروهای سبز.
خدا رفتگانت را بیـامرزد!
پدرم وقتی گیلان را دید،
دست روی شانـه ام گذاشت.
با دلتنگی گفت:
ایکاش شده یکبار
این درخت ها کمـی کنار مـی رفتند
شاید آدمـی با چشم باز جنگل را
یکباردرست مـی دید.
شیراز
لب مـهتابی کـه هفت پله
مرا
از زمـین
جدا کرده است
نشسته ام.
انتظار مـی کشم.
پسرانم، همسرانشان و کودکانشان
مـیهمان تنـهائی من اند.
تنـها نشسته ام
نگاه مـی کنم
چیزی راه بر نگاه من نمـی بندد
نگاه من آزاد است.
خانـه بی دیوار است.
چیزی خانـه مرا
از خیـابان و همسایگان جدا نمـی سازد
خانـه نیز احساس مـی کند کـه آزاد است
چون حصاری بـه دور خود نمـی بیند.
نـه! چیزی خانـه ی مرا
از خانـه ی همسایـه و از خیـابان جدا نمـی سازد
مگر گل هائی کـه بدست خودم کاشته ام.
گل ها
تنـها
حصار
محدوده ی من است.
گل هائی کـه با دست خویش کاشته ام
و بر هر یک نامـی نـهاده ام.
***
نسترن ها
بر انتهای مـهتابی
دیواری کشیده اند
از سبزه های خویش
از رنگ های گوناگون
سرخ و سفید و زرد و البته صورتی
اسمش ابوالقاسم است
بنام فردوسی
یـادگاری هم به منظور پدر
که بسن هشتاد و چند سالگی
در پایبوس حضرتی
جوان مرگ گشته بود.
در لابلای نسترن
اگر دروغ نگفته باشم
پنج جفت قمری پابزا
لانـه کرده اند
از کوکویشان مـی شود فهمـید
که روی تخم نشسته اند.
***
مولوی بوته ی انبوهی است
با گلبرگ های رنگارنگ
رویشان یک رنگ
پشتشان یک رنگ
زمستان و تابسان
به آسمان فخر مـی کند.
خودش اصلا آسمان دیگری است.
باغبانی
برای مچ گیری
از من پرسید:
چه تزریق مـی کنی بـه این موجود؟
گفتم: لباس ختن سوران دوازده جلد مثنوی
تصحیح فروزانفر را
درون زیر آن
چال کرده ام.
تازه! فیـه ما فیـه را هم بر داشته بودم
که رسید
با گوشتکوب جهیزه اش درون دست
من از ترس سرم ترسیدم.
***
سعدی صورتی است،
و چه شیطنتی درون چشمانش
برق مـی زند
زیـاد جرات وررفتن با آن نیست.
پیر مرد سرش بـه کار خودش گرم است
با آن همـه تظاهرش بـه دینداری
پدرسوخته ای فریبکار است
متقلبی کـه در شصت سالگی هم قادر است
کسی را از راه راست منحرف کند.
خودش گفته بود:
” از هفت که تا هفتاد ساله را خریدارم”
یک بار بـه او گفتم:
تمام گلستان را
از حفظ کرده ام.
گفت: یک شب
یک بطری با نقل بید مشگ
وقتی کـه خانـه خلوت است
باید قرائت ترا خوب بشنوم.
لام که تا کام جوابش را
دهان فرو بستم.
هنوز همچنان فرصت را
فراهم نکرده ام.
این قلّاب حقه باز
در نظامـیه هم فقط به منظور ادرار رفته است.
یکبارهم المعتصم بالله خلیفه ی عباسی را
برای آموزش استنجاء
به آنجا کشیده بود.
درست بعد از آن آموزش
شاهکار قصیده سرائی را درون رثای او سرود.
” حسبت یجفنی المدامع لاتجری
فلما طغی الماء استطال علی السکری”
این خر رنگ کن
هفت مرده حلاج است.
***
در کنار دست او
سرخ و اخم آلود
حافظ نشسته است.
او مست و سرانداز است.
اگر از گل بالاتر بشنود
گردش افلاک را
دست پدر طرف
خراب مـی کند.
سرخ است
مثل پاره ای از جگر تازه
نرم است
مثل بافه ی مخمل کاشان
لطافت پرواز
در پر ها نگاهش موج مـی زند
شاید از نژاد کاشغر کشمـیراست
در سایـه سار سرو آتشگاه.
با آتش برادر هست در گرمـی.
با گل برابر هست در نرمـی.
ناز پرورده ی است،
درون مـیان بنات النعش آسمان.
گاهی منتخباتش را
با صدای شاملو برایش پخش مـی کنم.
فکر مـی کنم کـه هر دو محظوظ مـی شویم.
چرا کـه مـی بینم
سعدی با چه حسادتی بـه او نگاه مـی کند.
مـی دانیم
که چه از حافظ درون صدای شاملو
نـهفته است.
گاهی کـه بنوار گوش مـی کنیم
اگر سر دماغ باشد
سر مـی جنباند و تکرار مـی کند:
” پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنـه حکایت ها بود.”
من نمـی دانم بـه چه حکایت اشارتی دارد.
حافظ خود را از سعدی کنار مـی کشد
تنـها نـه بـه خاطر اخلاقش
سعدی هزار سال
رشد حافظ را
ممنوع کرده بود.
تنـها ستارخان گفته بود:
گل سرخ را بـه نشان پیروزی
بر مـی زنیم.
و از آن زمان
باب حافظ هست که باب مـی شود.
و درون آواز عارف است
کـه سرخی حافظ
آن پیر گلرنگ پهنـه ی هستی
در خون جوانان وطن
لاله را
بر دشت و دمن
رنگ مـی کند.
حصار خانـه ی من دیوار چین نیست،
در مقابل وحوش
سیزده بوته گل است
کـه وحش را رام کرده است.
***
دیوار خانـه من
توفان نوح را از سر گزاده است.
اسکندر را پیـامبر نموده است.
نوه چنگیز خان را شاعر.
و پسر تیمور لنگ را
در جستجوی ستاره ی خوشبختی
به عروج آسمان ها کشیده است
در رصدخانـه ی مراغه ی تبریز.
دیوار خانـه ی من از ویرانـه های نیشابور
ارغوان مـینائی خیـام را برآورده است.
شش بوبه درون چپ است
شش بوته درون طرف راست.
فردوسی را فاکتور بگیر!
خودش را زیـاد داخل نمـی کند؛
بر بلندای مـهتابی ایستاده است،
بر همـه چیز ناظر است؛
رد مـی زند خط مورچگان را حتی درون شب سیـاه .
ارغوان من درون قلب صفی ایستاده است.
شش شاعر درون مـیمنـه
شش شاعر درون مـیسره
نگهبانند.
خیـام ارغوان رنگ است.
یـا بـه گفته ی مادر غریب درون وطنم:
” جگرش کبود گشته است.”
در سه گنج حیـاط ایستاده است.
یـا بهتر بگویم نشسته است.
حوصله نمـی کند.
همـیشـه تلخ و غبار آلود است
مثل وقتی کـه در چله ی گرما
باران ریز کشداری درون مـیانـه جنگل
بی اختیـار همـه چیز را درون خود پیچ پیچ مـی کند.
درست است
درون هر بهار
درختان سیب و گیلاس و امرود،
بر او شگوفه های خود نمـی بارد
اما بوته ها
حتی از خانـه ی همسایـه
او را غرق گلبرگ مـی کنند.
تازه! فردوسی
کـه زیـاد هم از این غرتی بازی ها
خوشش نمـی آید
برگی بـه باد نمـی دهد
مگر آنکه بر سر خاک خیـامش گذر کند.
بوته های من سراسر سال پر گل اند.
گل درون خانـه من از هم گسسته نمـی شود.
هر روز غنچه های نو.
هر روز گل های تازه روئیده
هر روز گل های بالغی کـه به آسمان فخر مـی کنند.
ارغوان اما سالی یکبار گل مـی دهد.
درست درون قلب الاسد گرما
بیست و یکم ماه مارچ
کـه شرجی و بخار آب
همـه را خفه کرده است
طبق تقویم جلالی
وقتی کـه آفتاب بـه برج حمل داخل شود
و بهار بر درون و دیوار خانـه بی داد مـی کند
تمام سر شاخه ها پر گل اند.
سیزده روز بعد
درست سیزده روز بعد، که تا سال دیگر
خیـام یک کلمـه هم حرف نمـی زند.
– چرا دروغ گفته باشم؟-
یکبار کـه بوی تریـاک درون محله مان پیچید
پرسید:
” هدایت را از پرلاشز هم بیرون کرده اند؟
یـا خودش بـه انتهای جهان پناهنده شده هست ؟”
همـین!
حتی بـه جواب من هم گوش نداد.
***
عارف سفید مثل چلوار است.
لکه های ابر
توفان های مویـه و بی داد
بیـابان های حُدی و حجاز
بی پناهی
سرگردانی
بی سر و سامان
و درون انتهای بی نـهایت تنـهائی.
نغمـه اش هنوز
بر سیلان مقام ها سوار مـی شود
و پنچه اش پرده تمام دستگاه را بـه لرزه مـی آرد.
دستان از دست باز مـی کند.
سرپوشیدگان حجاب را
درون پرده شـهناز
مـی کند
تا قطره های شبنم
بر سپیده ی گلبرگ تارهای صوت او
طلوع را تازه کند.
خانـه ی من درون محاصره ی گل ها است.
دیوار خانـه ی من گل های آدم است.
خانـه ی من باغ آدم است.
من این گل ها را
از هیچ گلفرشی ابتیـاع نکرده ام.
گل های گلفروشی ناز پرور است
در اسارت حرمسرای گلخانـه مدام.
گل های من طعم مردمـی دارد.
گل های من درون خاک مردمـی رشد کرده اند.
درست بـه همـین دلیل
آنـها را
از باغچه ی همسایـه
یـا باع شـهرداری ربوده ام.
من بـه سرقت گل های آدمـی
شـهره درون این شـهر گشته ام.
دست های من بـه نسبت گل ها،
چسبناک مـی شوند.
چاقوی دسته استخوانیم
کار زنجان است.
هر شاخه ای را طلب کنم
به سرعت برق قطع مـی کند.
در اوراق رشد پیچیده
برای کاشت
به خاک خانـه من
هدیـه مـی کند.
***
گل های باغ من،
همـه سرقت سارق؛
یـا کش رفتن کشاش است.
مثلا همـین شیراز!
که همـین الان
در وسط حیـاط
با زنانگی تمام ایستاده است
و لیموهای شیرازش
رویـا را درون چشم همـه بی خواب است
یک لبنانی
زنش!
با هزار حیله و نیرنگ
کـه زیبائی خود را نیز
در قاچاق یک قطعه چوب بکار بود
از ارتفاعات سنگی حبرون
تا گمرکات بی چشم و چار انگلوون
در فرودگاه سیدنی
لای عبای اسلامـیش
همراه کرده بود
تا هم اسم ش کوکب
در باغ خانـه اش سبز شود
با برق مـهتابی زنجان
قطع کرده ام.
وقتی شیراز را درون وسط حیـاط غرس کردم
تولد اولین نوه ی من بود.
اولین
در خانواده ای کـه از زن بوئی نبرده است.
در خانـه ای کـه کلاغ ماده هم از فراز آن پروازی نمـی کند.
پسرم از درون نرسیده، گفت:
هم اسم م مـیترا.
گفتم: ت، هم اسم م شیراز.
” شیراز سخت است!
در مدرسه مـی خندند.”
” اگر کـه خنده ای دارد
بگذار بـه ریش من باشد.
اما اگر کـه آن زیبا است!
بگذار کـه ت بـه رعنائی،
همتای شیراز من شود.”
با خنده گفت:
پس خانـه را مانند ام القراء تهران!
یـا درالخلافه ی قم کن.”
خودش با زنش خندید.
هر دو برادرش خندیدند.
درون مـهتابی
به قهقهه ای افزود:
” او هنوز منتظر است!
که رفقا کودتا کنند؛
و اول از همـه او را صدا کنند.”
***
ده سال است!
کـه شیراز من باردار مـی شود.
ده سال هست که هر بهار
شیراز من
خانـه را ولایت فارس کرده است.
ده سال هست که عطر بهارنارنج
همسایـه های مرا مست کرده است.
ده سال هست که من یکه و تنـها
سر پله های نـهتابی سیگار مـی کشم.
انتظار مـی کشم.
شیراز را نگاه مـی کنم.
تا بچه های من همراه همسرانشان
نوه های من با چهچهه هایشان
در دروازه ی خانـه طلوع کنند
تا تنـهائی من
درون پشت قله های قاف
اندکی بیـاساید.
هم حالا هست که سر و کله شان پیدا شود.
سر و صدای بچه ها
چلچله ها مات و متحیر را
در گوشـه ی تاق
در لانـه هایشان
نگاه دارد.
هم اکنون هست که بیـایند که تا قمریـان ابوالقاسم،
از لابلای فردوسی،
با صدف چشم های عقیق خود
رفت و آمد آنـها را زیر نظر نگاه دارند.
در مـهتابی
بر سر پله ها
سیگار انتظار دود مـی کنم.
پسرانم همراه زنانشان
بچه هایم همراه بچه هایشان از راه مـی رسند.
پیش از همـه
بزرگ خانـه ام
اولین ی کـه چراغ خانـه را
بعد از روشن کرده است
داخل شود.
بی آنکه دوان دوان
با بازوان گشاده
خندان و خنده رو
با بسته ی هدیـه ای درون دست
رو بـه من آرد
به جانب شیراز مـی دود.
همـه درون خانـه ایستاده اند.
مادرش بـه او نگاه مـی کند.
پدرش چشم غره مـی رود.
زیرشکوه مـی کند:
بابا بزرگ آنجا نشسته است! درون انتظار ما!
م.
اولین چراغ روشنم.
کنار شیراز ایستاده است؛
با شادمانی فریـاد مـی زند:
بابا یزرگ!
من و شیراز هم قد هم شدیم
هم سن هم شدیم.
ما هر دو زن شدیم.
ی ساوه
سخت انار
بر انارستان اگر گذرت افتاد
در بزن
کمـی منتظر بمان.
ان ساوه
سر و پا
در بروی غریبه وانمـی کنند.
اگر کـه تشنگی ترا
به دق الباب دروازه ای کشید
نام صاحب خانـه را ببر
یـا اللهی بگو و داخل شو!
زنان ساوه
آسمان آبی را
بر سر کشیده اند.
پری کوچک نازپروردی
که از وهم و رویـا سرشته است
با بافه ای از پاکی گیسوان سبز
راه را بـه تو نشان خواهد داد.
کودکی درون ساوه
شیطنت است
رویـای روان آب.
به انارستان اگر داخل شدی
به مـیان کرت ها مرو
آنجا اندورنی خانـه است
ای بسا دست و پایی باز باشد.
خانـه درون تملک زنـهای ساوه است.
در شاهنشین یـا ایوان
روی درون روی حوض آب
حتمای منتظر پیشبار است.
محراب آبروان
تیغی خلنده است
بر پیکر انار.
اگری درون انتظار
چسم بـه راه
کسی نبود
در کناره آبگیر باغ
زنی ایستاده است
نام او انار
با هائی
بار برگرفته از آب و خاک و خون.
مثل مادرش عذرا
که از وهم و نقش درد
نشئه ی حیـات را
در زهدان سر بمـهر
نطفه بست.
ان ساوه
بر منقار پرنده ی بهشت
از بیکران لاهوت مـی رسند.
صاف ایستاده است
روی درون روی تو
چشم درون چشم تو
به او نگاه مـی کنی و مـی بینی
چه ساق های نازکی
چه ران های نازکی
و چه پنجه های باریکی
با پوستی بـه رنگ خاک
گندمگون
کمـی سیـاه.
با قامتی نـه آن چنان بلند
کـه دراز بنماید
نـه آنچنان کوتاه
کـه گورزاده را ماند
متوسط است
خوش اندام.
انار راست قامت است
در هیئت زنان
خورده از مـیوه ی گناه
از درخت دانائی.
رانده از بهشت
در ی دشت ساوه
مـینوی جاودانـه را
بنیـاد کرده است.
انار عاشق است
مانند مادرش زمـین
به رخساره ی سپید ماه
اگر ه ی گیسوان نقره را
در شب کویری رها کند.
در آبشار ماه
ستارگان درون حسرت انار دل دل مـی زنند
تا کـه خنده اش
مرواید هزار دهان را
بر خرام ماه شادباش کند.
بلوع دشت
در های سخت انار
تنـها هفت ماه طول مـی کشد
تا هفت آسمان
هفت گانـه لایـه های خاک
در لا بلای انار رشد کند.
آدمـی زاده غرغرو است.
غر مـی زند مدام.
گیرم کـه نبودند این زنان
گیرم نخورده بود از مـیوه ی گناه.
ابروان آن زنان
– زنان ساوه را مـی گویم –
بی مشاطه گر چو تیغ
درون جنگ قادسیـه
برنده است.
و اش هزار
دانـه ی حیـات را
ذخیره کرده است.
ندانسته، از سر باری بهر جهت
مباد
دستت کنی دراز
مژگان ان
از نیزه و سنان
در دست ترکان غور و غز
دلسوزتر مـی زنند.
به انارستان اگر رفتی
در مـیان دشت پیر زنی
خواهی دید.
مادر بزرگ و مادر تاریخی انار
در دشت و جلگه ی ساوه.
پیرزنی است
اما
با حرمت و شکوه
پسرانش
سنگ قامت
سر درون آسمان
گرد بر گرد مادراند
از تپه های درورک و ریواس
تا کوه رنگرز.
پائین پای مادر ایستاده است
هندس
با فرق سر سپید
و جامـه ای
از سنگ و خاک و قلوه سنگ
در نگهبانی مادر ایستاده اند
مبادا کـه شورآبه های حوض
حوض سلطانی
دریـاچه ی نمک
دامن مادر را
لک کند.
پیرزنان
حرمت مـهربانی و جادو بر دوش مـی کشند.
خواب های بیداری
رویـای موحشی هست بیداری
که درون خواب دیده مـی شود.
تعبیر آن حکایتی
هر روزه
تکرار مـی شود.
خواب تنـها سرده آبی است
که بکوره ی خورشید
گه گاه
پاشیده مـی شود؛
اگر کـه دغدغه ی بیداری
اندکی
تنـها اندکی اگر
بیـاساید.
خواب یکه رهائی کوتاهی است
با خود
با خود بی خود
با خویش بودن است.
چرا کـه در واقع
راهی دگر نمـی یـابی
حتی بز روهای کور
چاله و چاهی است
کـه باید رفت.
پشگل ریز جاده ای
به مزرع سبزی نمـی رسد
مگر کـه قاطعیت
بی تخلف
سلاخ.
قصابانند
در راه ها کمـین کرده
نر را از ماده جدا نمـی کنند
تا قناره ها
در له له جاودانـه تشنـه اند.
پیغبران دیگر
بهشت عافیتی پیشکش نمـی کنند
که دوزخ را
درون سوی دیگر سکه
دست درون دست تاب داده اند.
آه پیغبران
بر ستیغ رسالت خویش
چون سنگ
سرد
گشته اند.
تو خیـال مـی کنی
تو درون بیداری های وهم آلود
در گمان های درهم مغشوش
غرق گشته ای.
من خسته ام
با خستگی ترا
در خواب های خویش تکرار مـی کنم.
مرگ پایـان راهی نیست
خاکستر مرا
درون کوره های
کرماتوری
هیزم دوری تو گرم مـی کند.
ای چشمـه ی سراب
حتی نمـی
ازهای داغ تو
ذغ ذغ این گرما را
غرق آرامش خواب مـی کند.
کریسمس بوی
برای پیروزی حزب کارگر درون استرالیـا
ما کار مـی کنیم
ما را بکاری گرفته اند.
ما را انباشته اند درون سال های سال.
به ما تجاوز کرده اند، آن هم بـه عنف.
ما نطفه های چپاول را
در زهدان خویش مـی پروریم
با قوت رگ ها و هرم نفس هایمان.
اکنون ماه بـه نور باران ستاره ی ما تعظیم مـی کند.
این یتیم بـه دنیـا آمده اکنون،
کسی هست که عقلای پارس را،
به پایبوس خود طلب کرد است.
آه ای پسر
ترا از محض زیبائی پرویده اند.
من سپیدترین گل ها را
گل های سپیده صبح صادق را
بر کفش های سرخ تو تقدیم مـی کنم.
تمام هل هوله های جهان
همـه شرینی های خوش مزه،
شمع های روشن،
کاغذهای رنگی
همـه از آن تو.
دستان تو ململ ابر است،
بهار را بـه خانـه باز آورد.
دیدی تکرگ،
اندوه مادران بغداد را
از آسمان سیدنی چگونـه شست؟
آسمان بـه چشم خویش مـی بیند
که ما هرگز
تجاوز نکرده ایم
یقین دارم کـه تو لکه ی ننگ تجاوز را
از زنجیر پدران تبعیدی ما پاک مـی کنی.
ضرب آهنگ موج های دجله و فرات،
بر دف های هندوکش،
در دستکوب زنان شرق؛
عطر حنا را درون مذاق جانت سرزیر مـی کند.
تو آبروی زنجیرهای خلیج ” باتنی ” هستی،
وقتی کـه اسیران را بـه تبعید مـی کشید.
مواظب باش!
” جمـیز گریس ” یـازده است،
طفلکی خوف مـی کند.
” الیزابت بک فورد” هفتاد را گذشته است
هنوز چشمان نیمـه بینایش
بر دریچه ی سوخته ی آن مـهتابی
در اسکاتلند سو سو مـی زند.
تو ما را پیش حافظ روسپید کرده ای!
به جوانیت سوگند!
دل خرابی مـی کند کـه به چشم
عبدالوهاب البیّاتی نظر کنم
حتی درون ” لوکمبا” دیدم چاپ تازه ای
از ” بدر شاکر السّیّاتی ” منتشر شده است
خودم را بـه آن راه زدم کـه ندیده ام
مـی دانی کـه حیـا درون چشم است
من چطور مـی توانم بـه آنـها نگاه کنم
و حال کـه خانـه شان
زیر سم اسب های ما
بر باد مـی رود؟
خوب هر چه باشد
آدم
پیش رفیق خود حرمتی دارد.
به جهان نشان دادی کـه انگلوساکسون
همـیشـه هم جنایت نیست.
از بی عدالتی دکتر ” اوت ” همان قدر رنج مـی برد
که کودکان علیل افغانی
در مزارع سرسبز بمب و مـین
که پیغمبران هرزه ی کاسب
بجای نان برخاکشان پهن مـی کنند.
آه ای پسر
ترا سه زخم داده ام
به حلاوت نیش عسل کاران
تا طعم درد را
همـیشـه درون جانت
زنده نگاه دارد.
پسر هنوز
دروازه های رسالت بـه پهنای کویر لوت
گشوده است،
بر قصر فرخنده ی پدر.
مادرم عذرا
در شوره زار ناصره
هبوط ترا برخاک
انتظار مـی کشد.
متبرک باد نامت و قدم هایت.
***************************
سه مرد عاقل پارسی = درون روایـات تولد مسیح آورده شده هست که سه ستاره شناس پیش از تولد از زایش او باخبر شده و برای خیر مقدم بـه نزد او شتافتند و او را درون طویله یـافتند.
جمـیز گریس: پسر یـازده ساله ای انگلیسی کـه اولین کشتی بـه تبعید استرالیـا فرستاده شد.
الیزابت بک فورد: زن هفتاد ساله ی انگلیسی کـه تبعید شده بود.
عبدالوهاب البیّاتی = شاعر عراقی 1926 – 1999. لباس ختن سوران از مبارزین برجسته کـه در تبعید دارفانی را وداع گفت.
بدر شاکر السّیّاتی = 1926 – 1964 درون سن سی و هشت سالگی درون تبعید بدرود حیـات گفت. این دو شاعر بنیـان گذاران شعر آزاد و سپید زبان عربی هستند.
دکتر هربرت ویرا اوت = از برجسته ترین رهبران جزب کارگر استرالیـا کـه در سال 1954 انتخابات را و در پی تشکیل کابینـه بود کـه با کودتائی همانند کودتا بر علیـه مصدق کـه هر دو بفرمان انگلیس و کارگذاری امریکا انجام شد، این حکومت ملی نیست ملقا گردید.
لوکمبا: یکی از شـهرک های سیدنی کـه بیشتر محل ساعراب و تا حدودی ترک ها است.
عکس
با من اصلا شباهتی نداشت
براق بود و جوان بود و زیبا بود
شاد و شگرف
کمـی آشفته
برجوباری نشسته بود.
سایـه ی بید مجنونی
نـه بر سر او
در کنار او
سفره شام مفصلی است
که شام آخر را
با قاشق چنگال درون کاسه و بشقاب کرده است.
کاسه ی استخوانی دستش
پر از آب چشمـه بود
بربرده، لیکن نمـی نوشید.
تشنـه بود
مثل سیراب های سوزنده ی نمک
به آب نگاه مـی کرد
یـا شاید نگاهش بـه نیلوفر بود
با دامن لاجوردی بلند
نیمـی بر خایمـه دیگرش درون آب
آن سوی جوی
با کرشمـه ای بـه او
خیره مانده بود.
پسرم پرسید:
این عرا کی و کجا گرفته ای؟
عجب جوان بودی! یـا بهتر هست گفته شود
در جوانی چقدر عجیب بوده ای.
به عنگاه کردم
به یـاد نیـاوردم
نمـی دانم
اصلا شباهتی بـه من دارد
یـا درون آن زمان
ما بـه هم شبیـه بوده ایم
یـا اساسا این غریبه درون عکس
خود من است
یـا از مجله
روزنامـه
یـا کتابی
کش رفته بوده ام.
به عبا حیرت نگاه مـی کنم
بیـهوده مـی گویم
گمان کنم
کنار پل بود
بر روی رود کر
آن زن گمان کنم از قلعه فرود آمد
از سر کوهی
شاید به منظور آب بردن
کوزه دستش بـه سنگینی چهارپاره ی خیـام .
ایستاده برآب
در کنار خاک نگاه مـی کند
به همـین جهت
کاسه استخوانی دستم
روی دست من مانده است
چه چیز درون نگاه آن زن بود
که آب را از یـاد من زدود
مرا چنان تشنـه بر خاک ها نشاند.
به همـه ی قلعه ها سر زدم
کاروانسرای های کهنـه را
رباطی نمانده است
معبدی
مسجدی
دیری
خاک خرابات را بر سرم کردم.
راه بازگشتی برایم نمانده است
مـی رفتم
من با خودم و خودم با من
همـیشـه او بین ما نشسته بود
رفتم و رفتم
هنوز همچنان کـه در راهم.
پسرم مـی گوید:
– ” حتما تکه ی نابی بود؟”
– کی ؟ چه چیز؟
– زنک را گفتم.
من بـه جستجوی زن نمـی رفتم
من درون پی نیلی نیلوفر و آبی آب مـی گشتم
چنان کـه مـی بینی
هنوز هم نمـی نوشم.
پسرم آلبوم را ورق زد
خندید
به قهقهه خندید
من نمـی خندم، فقط نگاه مـی کنم
به دست های استخوانی خویش.
خود را رعایت کن.
خود را رعایت کن
به خود نگاهی کن
ببین کـه در این جسم زیبا و جوان
چه زشت
خویش را از دست مـی دهی.
روز از تو پر و پیمانـه مـی شود
روز شیره ترا
مثل مالیده خشخشاش
لحظه بـه لحظه دود مـی کند
روز از حضور تو
بـه عمق عمـیق تهی گاه
به پستوی خالی و مرطوب مـی رسد.
تو خیـال مـی کنی
این توئی کـه در بعد پشت
قدم بـه قدم بـه دنبال خویش مـی روی.
سایـه فرقی نمـی کند
سایـه همـیشـه یکسان است
سایـه ی شاخص درون حوض مسجدی باشد
سایـه ی دیرک چادری باشد
در شب های خالی و پوک ایل
یـا سایـه ی آسمان خراش های
درهم تنیده ای باشد
جائی درون آفتاب ظهر به منظور سایـه
جز زیر پا نخواهی یـافت.
آسمان یک رنگ
پدرم مـی گفت:
” دنیـا را هر طور بگیری
آن گونـه
بر تو خواهد رفت.”
مـی گفت:
” سخت کوشی
پووزار پاره ست
هر بـه قدر سهم خود
نـه لقمـه بیش
نـه لقمـه کم خواهد خورد
رزق مرزوق بـه قدر لطف رزاق است.”
مثل خری کـه به نعلبدش نگاه کند
به او نگاه مـی کردم
چیزی بر زبان نیـاوردم
چیزی نبود کـه توان گفتنش باشد
من درون دست های نعلبند و خرک چی
اسیر و عبیر ایستاده ام
چه فایده کـه صدائی بـه اعتراض
از گلویم بدر مـی جست؟
خوب مـی دانست
دم سردش
مشت مجروجی است
که بر سندان سرد مـی کوبد.
در خاکستر سگرمـه های درهم اخمش
غیض های کهنـه ی خشمش
نـهان مـی شد
لرزه بر انگشت های فرمانش
اسرار نـهفته اش بیـان مـی کرد
” راه را از چاه به منظور تو گفتم
تو خواه پند گیر و خواه ملال.
لابد صلاح مملکت خوایش خسروان دانند.”
تقصر تو نیست
تو راضی بـه رضایت ارضاء گشته ای
تو شکسته ای
تو شکسته ای و خود نمـی دانی
ترا خورد کرده اند
نمـی خواهی
ریزه
ریزه های وجودت را
در ذره های خرده مـینائی
کـه من باشم
دوباره بنگری.
تو هیزم تری کـه تبر
در بخاری نـهاده است
گیرم جرقه ای
یـا کـه قطره ی اشکی
بشکل شعار
از مروارید زردی گرفته ی چشمت
بروی شعله ای افتاد.
پدر من فکر مـی کنم!
همـین به منظور وجود من کافی است؟
من فکر مـی کنم
با شب کلاه غیب
چراغ روشن جادو
گلیم نخ نمای آن جهود بی همـه چیز
زشتی را
از همـه جا پاک کرده ام
آیـا بجای حق نشسته ام
آیـا همـه چیز
رو بـه راه و سر راست مـی شود؟
من دنیـا را بـه این طریقش گرفته ام
او نیز آن چنان بـه پیش مـی رود؟
پدرم لبخند مـی زند
نمـی دانم بـه ریش خود
یـا بـه حرف های من.
اعجاز آدمـی
دریـای نیل بر باوران گشوده خواهد شد.
از سوز آتشفشان خرمن ها
تنـها رایحه سرخ مـی وزد.
مرده ی ناکامـی
از گور سرد خویش
عروج خواهدکرد.
آن جذامـی را
مثل نارنج
دست درون دست ترنج
خواهد داد؛
اگر بـه آن چه بین ما رشد کرده است
ایمان بیـاوریم.
بیعت کنیم
یـهودای
قلب خویش را
رام مـی کنیم.
اعجاز آدمـی رخ داده هست مدام
اعجاز آدمـی رخ مـی دهد!
کامپیوترت روشن است
مـی دانی کـه مـی دانم
این آیـه را بـه روشنی زیـارت صبح مـی خوانم.
شماره ی من
بطور استثنائی – زیرا بـه خط فارسی نوشته ام-
در ردیف آدرس ها
ثبت و ضبظ گردیده است.
اگر فارسی نمـی دانی
در غرابت خطش
مرا بـه عینـه خواهی دید.
کلیک کن موش نرمـی را
کـه ارتباط امواج
– یـا شاید دیجیتال گشته- است.
ترا بـه خانـه ای راه مـی برد
کـه معماریش
کمـی دلگیری ست
من کمـی
کهنـه پرست و سنت گرا شده ام
برای من شادی رنگی از عزا دارد
عروس درون حجله گاه خویش
همان لباس را پوشیده
که بـه گور خواهد برد.
چراغ روی مـیزت را
روشن کن!
نور همـیشـه مرا درون تاریکی نقش مـی زند.
البته چشم های من
بفهمـی نفهمـی
کمـی کم سو است.
دوربین کامپیوترت را کـه مـی دانم
از آخرین ” برند” ش خریده ای
ترا با طراوات شیراز نشان خواهد داد
صدایت را آبشار ستاره خواهد کرد
در لیلة القدر
استجابت خواهش.
مـیدانم
آن مشاطه گر هندی
زیر ابرویت را
به تندی پولاد
چیده است.
بگذار از روی باز تو
داخل باغ ها شویم
مـی دانی
جز محراب ابروی تو
مرا
سر پناهی نیست.
حضور حاضر و غایب….
تو همـیشـه، همـه جا
در هر زمان ایستاده ای.
تنـها
من ترا نمـی بینم،
چرا کـه هر چشمـی
به عینک احتیـاج دارد؟
اگر باد لمحه ای بیـاساید،
گل تنـهائیت
خارهای خلنده ی کویر را مست مـی کند.
اگر ابر لحظه ای
حجاب سیـاه
از چهره مـی کشید؛
بوی تنت
ریگ های روان را
مواج
هم چند آب مـی کرد.
اگر کـه پلک زدنی
لحظه ای کـه زمان درون آن نمـی گنجد،
پرده از پنجره ای کنار مـی رفت؛
یـا گلیمـی
کـه به جای در
بر چارچوبی آونگ گشته است،
بعد مـی رفت؛
تو مـی دیدی
هنوز فانوسی
در انزوای پستوی کهنـه ای
کور سو مـی زند.
در هر چهار راه غریبی
در خم کوچه ای بن بست
در غم تنـهائی خرابه ای
هر جا کـه مـی گذرم
نشانی های آشنائی هست
آیـا تو
از همـه ی جهان عبور کرده ای؟
هر گاه زنی مـی گذرد
هر گاه از پنجره ای
آگر ویترین حراج مغازه ای باشد
ویلن سلی
شـهر آشوب مـی زند
فکر مـی کنم
تو درون آن جا بـه طریقی حضور یـافته ای.
من هنوز سرپا ایستاده ام
– اگر چه با عصا –
من هنوز سبز تیره
خزان زده
زنده ای هستم
درختی شده ام ریشـه اش سیـاه از سرما
لیکن خاکستر از برگ هایش پراکنده مـی سازد.
مقصد
تو رسیده ای
تو پیش از من رسیده ای
تو همـیشـه
پیش از همـه
مـی رسی
تو آن چنان رسیده ای
گوئی بر عهده گرفته ای
رسیدن را بـه دیگران بیـاموزی.
غر غر نمـی زنی
شماتت نمـی کنی
سرکوفت بر زبانت جاری نمـی شود
اما تمسخر را
همـیشـه درون نگاهت
به عینـه مـی بینم
به من
به چشم خر لنگ مـی نگری
سرت بـه کار خوت مشغول است
تند
بلند
استوار
پیش مـی روی
از روی چمن مـیدان
مـیان بری
در باغچه های شـهر
گل های شکسته ای
کفش هایت درون گل و شل لیز خورده است
به زباله های جاری آلوده است
بچه گنجکی از لانـه سقوط کرده است
استخوان هایش خرد مـی شود.
اما برف
برف سفید بی لک و پیس
مثل خرده های شکسته ی مـینا
به ناله مـی افتد
بدر خانـه مـی رسی
قفل چهل کلید
در قلعه کهنـه را باز مـی کند
فرچه مسواک
دندان های زردی گرفته را
وامـی زند.
در رختخواب نیـاز بـه کش و واکش نیست
غلت نمـی زنی
خر خر نمـی کنی
مانند بچه بـه خواب مـی روی
چه آرام
چه معصومانـه
بی هیچ شکایتی
به خواب مـی روی.
آن چنان بـه خواب مـی روی
کـه گاه فکر مـی کنم
هیچ گاه بیدار نمـی شوی
شاید هیچ گاه بیدار هم نبوده ای
هیچ گاه
نـه من، نـه تو
فکر نکرده ایم
راه مقصد ما بود
رسیدن خود راه است
و گر نـه صبح
رختخواب را
با نفرت از خویش رانده ایم.
انتظار
در دنج ترین گوشـه ی بهار زاده شدی
تا نوازش ماه بی سبب نشود
تا ستارگان الماس های شب را بر تو نثار کنند
تا شب درون آرامش دامن کوکبیش تو را بـه پرود.
من و تابستان
عطش زده و بریـان
بر درخشش سوزانت
آه سرد مـی کشیم.
خم خانـه ی پائیز درون آتشناک ترین مـیکده ها
لبان ترا جاری کرده است
که تا گل مـیخ های عشق
آرامش بودن را درون تن من
تثبیت مـی کند.
دست درون دست مادرم زمـین
در تور زمستانی ترین برف
عروسیش
در انتظار تو دل دل مـی زنیم.
شکستگی
مـی توان چشم ها را بست
مـی توان گوش ها را بست
مـی توان کر و گور نشست و گفت:
” هر چه بادا باد.”
مـی توان هر روز درون پگاه
از رختخواب بیرون پرید
ریش تراشیده
اطو کشیده شق و رق
موتور تازه تعمـیر وجودت را
زرت و زورت کنان بر سر کار حاضر کرد
و بـه خانـه رجعت کرد.
هر روز مـی توان
زندگی – اگر چه روزمرگی باشد- را
تا ته خط برد و به موقع مصرف کرد.
چه خوب مـی توان
فکر کرد
همـه چیزی مرتب است
آب از آب تکان نخورده است.
چه بهتر از همـیشـه مـی توان
به ریش هر چه جدی و قطعی است
به قهقهه ای خندید
شانـه ای جنباند و با نعره های فریـادی
به اطلاع همـه رساند
” اصلا بمن چه مربوط است؟”
البته مـی توان
همـیشـه مـی توان
تا کنون چه بسیـاری توانسته و انکار کرده اند.
اما تو درون خودت
وقتی کلاهت بـه قضاوت نشسته است
احساس مـی کنی
چیزی شکسته است
تو خوب مـی دانی
شکاف از کجا آغاز کشته است.
عقربها
چندان آیـات بهت آلوده ی شب را
در گلوگاه خونین
شباهنگ
شنیده ام
تا کـه سو سوی دورترین ستاره نیز
اوراد درد مرا
در معبر شیر رنگ آسمان
در شُر شُر نقره ی مـهتاب
آواز مـی کند.
در تداوم مستمر عقربها
بر صحیفه مندرج محدود
چندان بـه جان خویش نیش مـی
تا سکون
درون ساکن امن مسکن ها
دقایق را
همپای خویش
روان روانـه مـی سازد.
چه آلوده دهشتی است
پاکی
در روان گوارای رویـاها
خواب بهشتی کودک را
به ریزش باران
در ناودان بی قواره ی بام ها
بدل کرده است.
شرمساری بند رخت را
کلاغ های بر سر کاج
از جامـه های خواب
در گوش بادها زمزمـه مـی کند
تا هیـاهای کودکان
زنگ تفریح مدرسه را بـه نفرینی دردآلوده
بدل کند.
ریگزار
حتی چشمـه سار روشن مـهتاب
در جز و مد خویش
موجی درون این دریـای سوخته
بر پا نمـی کند.
ریگ هست و شعله های باد
کـه شراع
حریق دمنده را
همراه دانـه های سرگردان
تا پهنـه های دور و کور مـی برد.
درمان
به بال شاهپرک خیره شو
نـه آن چنان کـه آزرده اش کنی.
پرستوئی
از ابر
بیرون کشیده است
جفت خود را بـه همراهی خویش مـی خواند
دم گرم او شفا بخش است.
درست بعد آن
زیر چنار
دراز مـی خوابی
از پله های برگ
درون سماع سرخوش درخت
دست افشان عروج مـی کنی.
در نک چنار
کـه از آن
بلند تر نمـی بینی
چشم راست خود را بـه کف خویش مـی بندی
آن چنان کـه کور مادرزاد.
با چشم چپ
تو خواهی دید
کویری موج مـی زند
ریگ های روان
قد کوهی نعره مـی کشند
موج درون موج کوب و ست
سفینـه ای درون این گدار
خواب شراع هم نمـی بیند
خیـال پرواز کبوتری
در امـید خاک
یـا ساحلی کـه امن
نمـی یـابد.
تنـها یکی
آنکه قصه بـه او آغاز مـی شود
داستان بـه اوج نزدیک مـی شود
نتیجه را منتقدین
با احسنت و آفرین تحسین مـی کنند.
افسانـه ساز بحر
آن کـه شراعش را
خورشید
درون غروب
ماه
درون طلوع
بر ی شرحه شرحه ی سرخ آسمان ها شنیده اند
داروی درد ترا درون قرابه کرده است
دربدر
بـه دنبال بیمار خویش مـی گردد
او شفا بخش است
او علاج هر درد است
دریغ کـه سرگردان است
آواره درون پی ساحلی است
کـه بیمارش
در پی علاج خویش مـی گردد.
رونده
سنگ
پاره سنگ
خرسنگ
خم اندر خم
پیچ اندر پیچ
کتل درون بیخ گردنـه
تپه
صخره
کوهستان
راه هر چه سخت تر
طریق هر چه نا امن تر
چاله و چاه
هر چه پوشیده تر
پای سفت تر
زانوان استوارتر
و پوزار آهنینتر
رونده دقیق تر
حسرت
حلقه خر مـی گفت:
من کیف مـی کنم
وقتی الاغ با چنان لذت
مرا بـه نیش مـی کشد
بعضی ها
حتی آدامس خروس نشان را
این چنین سق نمـی زنند.
من فکر مـی کنم
الخصوص غروب های مردادی
وقتی هوا گرفته و مـه آلود است
دم کرده است
بی آنکه پاره ی ابری
دامن آسمان را لکه دار کند
بعد از یک روز تمام
خر حمالی
کنار پاشویـه آب نما ایست مـی کنی
به ماهیـان قرمز حوض
خیره مـی شوی
حسرت هورت کشیدن درون دلت آشوب مـی کند.
سطل آب اما
درون کنار طویله
انتظار ترا دارد.
خرچنگ حسرت است
درون دلت
آن سوی حوض
بوته ی گل ها چه انبوه رسته است
با گل هائی کـه در رویـای طویله هم نمـی گنجد
زنت پابزا از هوش رفته است
کاهگل آب زده
تنـها داروی حاضر است.
چوبدست کچ فروش محل
معنی گل و گیـاه را نمـی داند
بیچاره مفهوم رستن را از یـاد است.
نغمـه های گوناگون بر متون سیـاهی شب
1=
شب دامن خود را جمع مـی کند
آهسته قدم برمـی دارد
تا خواب درخت و گل و سبزه را نیآشوبد.
ستارگان با برق براق چشمشان
آرام چشمک مـی زنند
تا آرامش خرام شب را برهم نزنند.
ماه نمـی تابد
تنـها درخشان است
مبادا کـه بیداری
چشم شب را بیآزارد.
تنـها شبآهنگ
شب را بـه تمامـی فریـاد مـی زند
تا درون پگاه خون گلویش بر آسمان ها برافرازد
او تمام روز را
به شبی کـه چنان گذشت
خیره نگاه مـی کند.
2=
شب تاریک نیست
تنـها خورشید خفته است.
شب گور و گیج و گنگ و سیـاه نیست
تنـها چشم بـه آن عادت نکرده است.
شب هرگز درون محدوده ی دیدی نمـی گنجد
افق هایش
همـه که تا بی کرانگی جاری است.
شب آشفته نیست
اغتشاشی نمـی کند
به چشم شب بینی همـیشـه محتاج است.
جغد هرگز
ازی
نشان مقصدی نمـی پرسد.
3=
با شب اگر اخت مـی شدی
چه قصه ها کـه واژه بـه واژه
بر دامن ستاره آجینش درخشان است.
قصه ی شستشوی ماه
در چشمـه ی سیـاه بی پایـان.
دست افشان نوزاد کوکبگان
در سماع نور
بر سقف سیـاه بی روزن.
صدای سکوت شب
بر هر چه گوشخراش و ناهموار است
تیپای آرامش را فرود مـی آرد.
با شب اگر دوست مـی شدی
جانت از افسانـه ها لبالب بود.
4=
شب تنـها پیک یک خبر است
کار او رسالت نیست
در پی ایمان نمـی گردد.
در سر و بالا نشسته است
همـه چیز زیر پای اوست
از اوج افق بـه همـه آفاق
نگاه مـی کند
و مـی بیند.
چیزی شنیده است
با ذره
ذره
وجودش
احساس کرده است.
چیزی کـه نام او گنگ است
– درون لغت نمـی گنجد –
از دور های دور مـی آید.
در پشت کوه ها و کوه
سکه ی درخشانی است
که درون پیش پای شب
غلت مـی زند.
5=
آن قدرها هم کـه مـی گویند
بیماری
چیز نا همواری نیست
در شب هم سنگین تر نمـی شود
کور دستگاه ضبظ اصوات است
کر
در چشم خود تلسکوپی دارد
خفاش درون شب هر چه را
بی رصد خانـه
ترصید مـی کند.
بی خوابی آن چنان کـه مـی گویند
هیولای خونخوار سیـاهی نیست
مادر احساس است
سکوت را مثل معلمـی ماهر
آموزش مـی دهد.
سکوت
بستن زبان بیـهوده گوی سرخ
در سر سبز پنـهان است.
در سکوت نغمـه ها ساز مـی شوند
در سکوت موسیقی آغاز مـی شود
سکوت مادر همـه ی اصوات است
سکوت با شب زاده مـی شود.
6=
به شب نگاه مـی کنم
به عمق سیـاهی شب خیره مـی شوم
جانم از نور لبریز مـی شود.
با شب هم آغوش مـی شوم
با شوق دست و پای شب را غرق بوسه مـی کنم
تا مـهربان شود.
شب مـهربان تر است
تنـها درد زایمان
اندامش را فشرده است
درد رخوتناک بالیدن
زبان درون کامش کشیده است.
از نوزاد پاک خود
هزار و یک شب قصه خوانده است
تا باران صبح درون نطفه اش را
به خاک هدیـه کند
7=
بازی بر درون زد
شب از نیمـه برگذشته است.
شبی دم کرده و خفه
عرق از چهار بندش
سیل وار
سرازیر است.
با لنگی بدور خود
بر کف خاکی نشسته ام
فکر مـی کنم
اگر نسیمـی خرد
از هر کجا باشد.
عرق ز سر و روی من جاری هست ا
خون بـه ضرب
بر صخره ی خرد ماسه ای قلب مـی زند
موج شکسته اش
عرق را درون کاسه های چشم بـه لبپر آورده است.
در التهاب چنین شبی خفه
خفه کش
نفس مـی کشم.
یک بند درون تب و تاب
تاب مـی خورم.
کسی باز بر درون زد
شب از نیمـه های نیمـه نیز برگذشته است.
فکر مـی کنم کـه ایستاده ام
یـا کـه ایستاده بوده باشم جائی
بالاخر باید
در برویی کـه در زده است
باز بگشاید.
خوب مـی دانم چهی است
انگشت اشاره را
بر شصتی زنگ خانـه فشرده است.
من خیـال مـی کنم
کسی مـی آید
کسی کـه سراغ مرا از من گرفته است
انگشت اشاره ام از فشار
سرخ و کبود گشته است.
8=
پگاه همان شبگیر است
آرد خود الک کرده
غربالش را آویخته است.
روز مـی رود
تا با سیـاهی شب
کفش های ورنی خود را
برای فردا برق بیندازد.
9=
چه زیباست ژرفنای سیـاهی شب
راه نظر از هیچ سو بسته نیست
مـی شود با یک نگاه
تا انتهای خدا را دید
که تنـها نشسته است
در نـهایت انزوای خویش.
سنگ هر چه بزرگتر
پرتاب ناشدنی تر
بزرگی هر چه بزرگتر
تنـهاتر.
چه بی است
آنکه
در جای حق نشسته است.
10=
گل آفتاب گردان
بر پنجره ها خود را حلق آویز کرده است.
من کلید درون خانـه را
در قفل شب تنـها رها کردم
ای کاش کـه طراری
مرا از دست مایـه ها روز رها مـی کرد
بر چارپایـه نشسته پیر
از خاک ریز و پشته ها
برآمده است
جویبار
در زیر پوست خشکیده ای
که سبزه را
به باغ دلسردی هایش سرزیر کرده است.
امکان ی نیست
بنائی را
که از بد حادثه
در خویش آوار گشته است.
خشت بر خشت مخروبه ای
ویرانـه ای
هیچ آبادی کـه به پوچی آباد مـی نگرد.
نمـی نگرد
چشم رفته است
خود درون هیچ و پوچ مصلوب گشته است.
لمپای روشنی
در بطنی از بطون دلش
کورسوی دم مرگ مـی زند
-اگر چه فتیله اش را بـه مقراض چیده است.-
چراغ روشن سرش
بازتاب آمالی است
که هیچ گاه
به خاموشی خو نکرده است.
آه کـه تابستان
خورشید را قطره قطره
تا واپسین جرعه سرکشیده است.
نشسته هست بر چارپایـه ای
در پیش گاه درگاه خانـه ای
با عصای ناتوانیش درون دست
کیفر پروازهای بالا بلندش را
یکی
یکی
باز بعد مـی دهد و شماره مـی کند.
خونی
نـه هرگز بـه دیوانـه
خون
نشان نباید داد.
بیچاره ای پریشان است
تاب نیـاورده
خونی مـی شود
دیگری جلودارش نیست.
به مردمـی سوگند
دست و پایش باید
به قل و زنجیر محکم و گران باشد.
تنش حتما به سیـاه چالی نـهان باشد
کرم انتقام سراسر پوست و گوشتش را جویده است
دلش نشسته درون خون است.
نغمـه ی دلخواه
اگر سازی درون کف من مـی گنجید
چه نغمـه هائی کـه از خرام اندام تو
ساز مـی کردم
تا درخت و باد
خویش درون تو بنگرند.
اگر سازی
هر چه بود
باشد
با دو دست من آشنا مـی شد
ضرب آهنگ
ضربه های
نبض تو
کفایت بود
تا خشک رود
زاینده رود را غرق کند.
آه اگر سازی
نوای دلنوازش را
در پرده انگشت های لزرانم
در مقامـی کوک کرده بود
تنـها تو مـیهمان
قصر مـیزان های آن بودی.
اگر سازی
صدایش را با دست من
فریـاد مـی کشید
بهارستان کاخ ها را
بر خاک پای تو نثار مـی کردم.
آه اگر آوائی
از شکسته سازی برمـی خاست
من نت شاهدی بودم
در کوچه های خطوط حامل
جستجوی ترا
در توازن سکوت هایش
لحظه بـه لحظه مـی نواختم
همراه
من نمـی بینم
تو نمـی شنوی
-کر و کور شده ایم.-
چه دور
چه لاخزار و ناهموار است
راهی کـه مـی رویم
دستم را روی شانـه ات بگذار
پیش از آنکه درون پای دیگران سقوط کنم
بی آنکه پوزه بندی باشد
بر سبزه ها دهن نمـی
بی آنکه خر مـهره ای باشد
برکسی شاخ نخواهم زد
چشم تو
نظرم را قربانی
سکوت کرده است.
ندانسته گل سرخی را نشخوار کرده ام
گلویم بـه خون نشسته است
عرعر رهایم نمـی کند.
چشمم را مـی دهم
گریـه ام را نگاه مـی دارم
دهانم را مـی دهم
زاریم را نگاه مـی دارم
چهره ام را مـی دهم
غم و افسردگی را نگاه مـی دارم
شاید با چنین صورتی
خنده را بـه لبان مردمم بازآورم.
جرقه
چهره ی سوخته یـا پسری
که دسته ی نرگس را
برای چند پشیز
در لابلای اتومبیل ها
فریـاد مـی زنند
خلنگره ی سرخی است
در زیر عبار دلگیر خیـابان ها
جرقه ای
تنـها جرقه ای کافی است
تمام گلخانـه های شـهر را
به خاکستر سردی بدل کند.
ا
چشم بند
الاغ گفت:
نـه! جای تاسف نیست
جای دلتنگی است
حتی اگر گفته شود
مکیش است.
من دیدم
همان خرمـهره های همـیشگی است
که به منظور راندن بهار
بر پیشانی من بسته مـی شود.
نارون و سبزه
اگر بـه حرف نارون باشد
سبزه اساسا بیـهوده رسته است
بی خاصیتی کـه خاصیت خاک را
جرعه جرعه مـی نوشد.
اگر بـه حرف سبزه باشد
چیست این چتر همـیشـه باز بی حاصل
رستن را از خاک خانـه اش
یکسره
پاک رو
رفته است.
تنـها درون عصر التهاب دم کرده ی گرما
گله چه خوب مـی داند
بعد از چرای سنگینش
سایـه ی نارون چه لمـیدنی دارد
ای کاش جوی آبی نیز
از کناره اش گذر مـی کرد.
هفت چنار
اره را درون پای چنار نـهاد
صدای موتور تک سیلندر
زرت و زورتی کرد
زنجیر درون محور خویش چرخید.
موتور خفه کرد
زنجیر اندکی خوابید.
هوا ساکت بود
آخرین روز های شـهریور
گرما زور آخرش را زد.
نسیمـی نمـی وزید
حتی آب پاچی قزاقی حیـاط
از شدت گرما هیچ کم نکرد.
برگ ها نمـی لرزید
شاخه هیچ پچپچه را
سر درون گوش هم ننـهاد
نوحه ای نبود.
چنار قدر سرپا ایستاده بود
پیر درخت
با پائی نـهاد درون کاریز
مـی دید بساط کفن و دفنش را
از گوشـه و کنار
از بقچه بسته و پستوی خانـه
بیرون کشیده اند.
کافور بوی تلخش را
تا آن سوی کوچه بود
پنبه بر سفیدی کفن ناز مـی فروخت
و تابوت آهنین بسته ی پشت کامـیون
در انتظار سوخت
صف درون صف پمپ بنزین ایستاده بود.
دوباره موتور روشن شد
باغبان با فریـاد بـه گوش ما مـی گفت
هنوز سبز هست زنده است.
اما دید آپارتمان ها را گرفته است
مستاجر رغبت نمـی کند
خانـه دلگیر است.
کبوتران دیگر
از قوطی کبریت هیچ مـهتابی
دانـه ای نچید
هیچ چلچله
بر بهار ما نغمـه ای نزد.
یـاس امـین الدوله
همسایـه گفت
این بوته های یـاس تو
خانـه مرا از سکه انداخته است.
بر پرچین چنان فشار مـی آرد
که صاحب اصلی آن است.
برگ ریزش
خانـه را اصطبل کرده است.
بوی تند کویریش
شامـه را آزار مـی دهد.
آخر امـین الوله کیست
که یـاسش را از ایران بیـاوری؟
گفتم فشار را بـه حساب من بگذار
دو قمری پابزا
در یـاس لانـه کرده اند
پائیز حرس خواهم کرد.
صبح بی خورشید سردی درون آسمان
سرخی تندی را پنجره
چون قطره های آواز کوکو
مثل آوار تیسفون
بر آب های تاری دجله
در طلوع صادقش دیدم.
با ناز و با ادا
پرشین کت همسایـه
که همگان درون محل شازده صدایش
مـی کند
برپرچین هره مـی کشید.
تاک
مورد سبز شاخه ها روشن بود
کهربای ناب ریشـه ها
در معدن خاک حاصل را درو مـی کرد
بادی بـه غبغب انداخت و گفت:
-همسایـه را مـی گویم –
رشد حتما طبق نظام خاصی باشد
چیزی کـه تحت قاعده رشد نمـی کند
از پهنـه ی حیـات محو مـی شود.
تخمـی را کـه فرانسه از کنار آب رکناباد
به انتهای جهان هدیـه آوردند
تا دلشان با چلچراغ شاه چراغ روشن شود
را مـی گفت.
هنوز بهار
در پشت بلو ماتین
این پا و آن پا مـی کرد
تردید کرده بود
کـه باد سرد آکوست
ریشـه را نترساند.
پای شیراز ناب خوشاب خانـه اش نشست
با اره
سر سعدی مرا
گوش که تا گوش برید.
دلم شاد است
ریشـه ای درون قد تار مو
در حد مصرعی
از درز و مـیانـه ی پرچین
در خانـه من رو بـه رشد نـهاد
رک و راست
بیـا رو راست
چشم درون چشم هم قبول کنیم.
ما بالای هم را دیده ایم
پائین مان نیز روبروی ماست
نـه تو سرو و صنوبر بودی
نـه من باغبان بی خواب آبیـاری ها
گیرم کـه مارچوبه تن بـه شکل مار.
من حد اکثرش
سگ خلق
غرغرو
که بـه زمـین و زمان دشنام داده ام.
تو نیز درون حول و حوش همـین باغ رسته ای.
طلوع
شب درون تمام راه
در انتظار ستاره بود
حتی اگر شده دور و کور
روشن بـه اندازه ی لمپای شکسته ای.
شب دم کرده و خفه
مـه آلود و خفته بود
شب درون بهت راه ایستاده بود.
از چهار بند شب
عرق
بارش ریزی را آغاز کرده بود
دریغ از آه جگر سوز یک نسیم
در شبی چنین
راه از ادامـه خویش مـی ترسید.
شب اما
در انتظار بارش یخین یک ستاره بود
شاید بلور اختری
داغ نمک
بر استکلت های سوخته بترکاند.
با این همـه امـید
با این هم انتظار
عاقبت
ستاره ای دمـید.
در شرق خفته درون مـیانـه راه
خورشید سوخته
مرغانـه ای است
در کوره ی سرد ماهتابه ای.
لب گور
توگور ایستاده ای
ماه بـه تو نمـی نگرد
خورشید بـه تو نمـی تابد
تو غرق گشته ای
درون انتهای ظلمات تنـهائی
دلهره و دغدغه مـی کشد ترا
کـه روز پشت درون است
پریشان و سرگشته ای کـه شب فرا رسیده است
حتی غبار خواب
بر پرده ی دود گرفته ی چشمت نمـی خوابد.
زندگی نمـی کنی کـه از مرگ مـی ترسی
از مرگ ترسیده ای کـه از زندگی نمـی کنی
مرگ از تو ترسیده
چرا کـه زندگیت دم مار است
تلخ گزنده و مـهلک
تو زندگی نمـی کنی
چرا کـه مـی ترسی.
سه نسل
ما خیل دربدرهائیم
دسته ی بی سر و سامان ها
گروه مسکینان
آبی خیـال
از دورهای دور
صدف آرمانی قلک مـهتاب
در خوشآب سرزمـینی سبز
ملکوت آسمانش را
تقدیم ما نموده است.
دل هامان بر سر دست
جگر آونگ قناره های قفس
به سبزی باغی درون عفوری
سرنـهاده ایم.
کت کارم را
بر دوش نوه ام انداختم
مبادا کـه سوز سرمای ” کانبرا”
تن نازکش را بیـازارد.
کتم را پوشید
تقلید پدرش را
بر بلندترین
تپه ی شـهر
دستمال سفیدش را
بجای بزرگترین
پرچم سرخ
تکان مـی داد.
حالا سه نسل کاملیم
نود و سه سال
-شصت، سی و سه –
قرن ناقص است
در جستجوی رویـامان
جاده های آرمانی را
پا فشرده ایم.
ایکاش
آه ایکاش
در سن من شکسته و محزون
نوه اش را
با کت کهنـه اش نپوشاند.
مروارید
غلتید علتید
و هنوز باز غلت مـی زند
کمـیاب ترین صدف اقیـانوس آتشین
بر شورهزار ساحلی مرده.
ستون بلند شوره ها
کاخ تمنای آب و سبزه و رستن
بر سوت کور راه ها نشسته است
تا درخشش خورشید
بر چشم های نابینا
مـیل دوباره ای باشد.
به آب های سبز آبی
بازگشتی دوباره کن
سر پناهی اگر نـه دلخواه است
دست های نقره ام ترا
در آب های لطافت آبی
شستشوئی دوباره خواهد کرد
-ماه بـه صدف مـی گوید.-
در نرمـه های آب
گیسوی هزار بافه ام با شانـه ات
به شانـه خواهد رفت.
چقدر موج
چقدر زیر و رو شدن
تا چند بـه جریـان خفته ای
که راه از چاه نمـی داند
بالا و بر شدن
در خاک اگر کـه آبی نیست
دانـه دانـه های سنگ
سنگ های درشت و ریز
سنگ هائی هم دلخواه
تا لعاب زخم جان من
شاهواره ای از آن برآورد.
نـه!
رهایم کن
سیـاه و سوخته
خورشید خیره خنده مـی زند
بر سر ستون های سخت روز
چشم بر خنکای قطره ای
مرگ آب را خمـیاره مـی کشد
اگر بر آب ها دوباره باز آئی
پیش از دمـیدن غول آتشین
خاک از تنت دوباره خواهم شست
-ماه بر سخن خویش اصرار مـی کند.-
آه از این همـه آب
زاده شدن درون موجی
رفتن بـه طبل مـیان تهی موج های دیگری
زادن و مردن
بی آنکه علفی ترا بـه یـاد آرد.
تولد درون بیخ بوته ای
مرگ درون پای بوته ای.
صدف خردی
گیرم کـه سبزه ی اب های پاک
در جانت نشسته است
در این شوره زار
خار شتر هم پا نخواهد گرفت
-ماه بـه سخره مـی گوید.-
دیده ام خورشید را
سر بریده خون آلود
هم چو دزدی درون پس سنگی
دیده ام آب را من
دیده ام خاک را من
در آوار ظهر و شام
بدست خورشید دگرگونـه مـی شود.
چه نقش ها کـه از درخشش
درون همـه چیز
تابیده مـی شود.
اگر کـه قطعه ی سنگی
در جان من نشست
آن سنگ خورشید مـی شود.
[وهم آب درون رگ دشت | ساوه - savehe.com لباس ختن سوران]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 10 Nov 2018 21:33:00 +0000